بر روی سکو ایستگاه کرج به سمت گلشهر ایستاده بودم و منتظر قطار بودم تا به ایستگاه برسد. قطار بزرگ سفید و سبزی از دور دست معلوم بود و رسیدنش را با چشمهایم دنبال میکردم. حوالی ساعتهای چهار-پنج بود و خورشید هم در کنار قطار آخرین پرتوهای نارنجیاش را به سمت من میتاباند و قصد داشت به آرامی در افق محو شود. حالا صدای سوت ریلها هم به گوش میرسید و قطار سرعتش را بسیار کم کرده بود و در حال وارد شدن به ایستگاه بود.
من اما همچنان در آن آشوب ایستگاه خیلی آرام و بیحواس ایستاده بودم و آخرین کامهای سیگارم را میگرفتم. قطار با صدایی بلند و مهیب از کنارم گذشت و درحال ایستادن بود. تبلیغهای کمرنگ و خورشید خورده نوشابه بدون قند کلسیمدار کاله را میدیدم و نگاهم به لشگر عظیمی از مردمان ایستاده پشت در قطار میافتاد که منتظر بودن قطار نگهدارد تا با قدرت هرچه تمامتر همدیگر را هل بدهند و از قطار خارج شوند و با سرعت به سمت ایستگاههای تاکسی بروند.
قطار کامل ایستاد. صدای زنگ در شنیده شد و بعد درها با یک صدای نرم و کشویی باز شدند. توده عظیمی از مردم از واگنها خارج شدند و من کنار در ،امان از هرگونه برخورد و ضربه ایستاده بودم. جمعیت قطار تقریبا نصف شد. وارد شدم و دنبال یک صندلی خالی کنار پنجره میگشتم. در قسمت صندلیهای شیشتایی یک صندلی خالی کنار پنجره پیدا کردم اما در آن قسمت یک دختر و پسر هم نشسته بودند. نگاهی سریع به آنها انداختم تا نتیجه بگیرم بر روی آن صندلی بنشینم یا رد شوم. دختر و پسری جوان بودند و گویا عاشق. سر و وضع بسیار تر و تمیزی داشتند و لباسهای بسیار شیک و مرتب و بهنظر گرانقیمتی هم پوشیده بودند. به خود گفتم که خیلی خب اینجا ننشین و مزاحم این دو شخص نشو. بعد به یاد آوردم که صندلی خالی کنار پنجره دیگر پیدا نمیکنم و باید همینجا بنشینم. اما خب برای نشستن در آنجا در کنار آن دو نفر نیاز به یک استدلال شخصی داشتم. گویا باید در ذهنم جواب آن دو نفر را میدادم که چرا اینجا نشستهام و جای دیگری نرفتهام.
به خود گفتم که اینجا دو ردیف صندلی سه نفره روبهروی هم وجود دارد که این دو نفر بعلاوه کیفهایشان فقط سه صندلی را پر کردهاند پس به غیر از من هم احتمال دارد که افراد دیگری هم اینجا بنشینند و این یعنی که تمام تقصیر نشستن در اینجا به دوش من نمیافتد. وانگهی که آن شخص دیگری میتواند کمی پرروتر و هیکلیتر از من هم باشد و جواب را با یک ابرو درهم کردن بدهد. اما بعد از این فکر احساس ناچیزی و کوچکی به من دست داد. به این معنی که چرا من خودم نتوانم قلدری کنم و من ابروهایم را در جواب آنها درهم کنم. یا این که چرا من در ذهنم به همه باید پاسخگو باشم؛ مخصوصا به این دو بچهی عاشق. و یک پوزخندی هم در مقابل کلمه عاشق در ذهنم نقش بست. گویا عشق آن دو نفر میتواند نکتهای استهزاآمیز و برگی برنده در دستهای من باشد.
ناگهان به خودم آمدم و گفتم تو اصلا مسئله را اشتباه فهمیدی. بحث در مورد زورآزمایی و قدرت و تحقیر نیست، نکته اصلی در این است که مترو یکجای عمومی هست و من این اجازه را دارم که بر روی هر صندلیای که دلم میخواهد بنشینم و این موضوعِ دو نوجوان عاشق به من مربوط نیست و نکته اصلی احساس ضعف و قدرت نیست. من اصلا ملزم به پاسخگویی این پرسش نیستم که چرا اینجا نشستهام و خلوت این دو را بهم زدهام.
بعد از خودم پرسیدم که چرا این پرسش اصلا انقدر برای من مهم شد. من که فقط دنبال نشستن بر روی یک صندلی بودم که کنار پنجره باشد تا بتوانم خیلی آرام و گوشهنشینانه به لحظههای آخر غروب نگاه کنم. من کاری به کار کسی ندارم. نه میخواهم برای کسی قلدری کنم نه میخواهم به کسی حمله کنم و نه اصلا میخواهم با کنار پنجره نشستنم به افراد آن بخش بگویم که ببینید من از شما قدرتمندترم و شماهایی که بر روی صندلیهای ابتدایی نشستهاید دیر رسیدهاید و از من پایینتر هستید و ضعیفتر هستید. من برای طرح کردن این پرسش-البته پرسشی که آنها قرار است از من بپرسند- فقط یک دلیل داشتم که آنها من را قضاوت کنند. بگویند این پسر مزاحم دیگر از کجا آمد و سر ما خراب شد. بگویند که به خاطر مزاحمت این پسر دیگر نمیتوانیم راحت در مورد غذای خوشمزهای که در فلان رستوران گران قیمت خورده بودیم صحبت کنیم و علاوهبر آن دیگر نمیتوانیم همدیگر را در آغوش بگیریم و به یکدیگر عشق بورزیم. بگویند که این پسر چه موجود مزاحم و اضافه و بدترکیبی است که با وجود این همه صندلی آمده و فقط به قصد اینکه آرامش ما را خراب کند اینجا نشسته است. و آخر هم اشاره کنند که با آن کت چرمی و رنگ و روفته و ارزان قیمت و بدرد نخورش چطور به خود جرات داد که مزاحم ما شود. حتما فقیر است دیگر. این فقرا همگی احمقند و فرهنگ ندارند.
من در حین تخیل تمامی این قضاوتهای احتمالی که در صورت نشستن من در آنجا ممکن بود بکنند، همزمان به قضاوتهایشان هم پاسخ میدادم. به صورتی که این قضاوتها انقدر من را برانگیخته کردند که یک لحظه حسی در من بوجود آمد که با صدای بلند در واگن سر آن دو فرد فریاد بکشم و بگویم خفه شوید ای احمقها. نه من فقیر هستم نه این کت چرمی من رنگورو رفته است. من این کت را خیلی دوست دارم… این را فلان قیمت خریدهام… از فلان فروشگاه. من آدم فقیری نیستم… من بیفرهنگ نیستم. من قصد نداشتم آرامش شما را خراب کنم و مانع عشقورزی شما شوم. اصلا که گفته مترو جای عشقورزی است… بروید خانه خودتان عشقورزی کنید و درباره رستوران گران قمیتی که رفتید حرف بزنید… بله من هم رستوران گرانقیمت رفتهام. من اصلا میخواستم اینجا کنار پنجره بنشینم و به غروب نگاه کنم.
ناگهان متوجه شدم که دستهایم مشت شده است و ابروهایم در هم کشیده شده است و تمام بدنم را تنش و اضطراب فرا گرفته است. با صدای سوت بسته شدن در قطار از دالانهای پیچ در پیچ ذهنم خارج شدم. تمام این افکار در آن یک نگاه سریع به آن دختر و پسر گذشت بود. همه اینها چیزی جز تخیل نبود. آنها که اصلا همچین حرفی نزده بودند. من تمام اینها در یک ثانیه، در یک نگاه سریع به دختر و پسر تصور کرده بودم تا به این نتیجه برسم که آخر بنشینم بر روی آن یک صندلی کنار پنجره یا نه. تصمیم خودم را گرفتم. من ننشستم و در همان لحظه که تصمیم گرفتم از آنجا رد بشوم و صندلی دیگری پیدا کنم مردی از پشت سرم با یک ضربه به من خودش را فوری بر روی آن یک صندلی کنار پنجره انداخت و پایش را هم از کفش در آورد و بر روی صندلی خالی روبهرو گذاشت. آخرین نگاهم را به هیکل بزرگ مرد و جورابهای سوراخش انداختم و در حالی که بوی جورابش را نمنم حس میکردم از آنجا رد شدم و رفتم دو ردیف جلوتر بر روی یک صندلی خالی که مجاور راهرو بود نشستم.
خیلی ناراحت بودم. در ذهنم با خودم میجنگیدم که چرا ننشستم. غروب خورشید را از دست دادم.
– احمق تو تحقیر شدی. آن دو نفر بر تو پیروز شدند. دیدی آن مرد به چه شکل خودش را پرت کرد. نه فقط یک صندلی بلکه دو صندلی را گرفت. اما تو چه کردی؟ فرار کردی.
– نه من فرار نکردم. من از آنجا فقط رفتم. ایرادی ندارد.
– تو فرار کردی. دو نوجوان عاشق بر تو پیروز شدند.
– آن دونفر پولدار بودند، عاشق بودند.
– بودند که بودند به ما چه ربطی دارد.
– به من میگفتند مزاحم. کتم را مسخره میکردند اگر آنجا مینشستم.
– مگر تو مسئول افکار و حرفهای بقیه هستی؟
– نمیدانم. مهم نیست. آنها فکر میکردند من موجود بیارزشی هستم.
– هستی؟
– من در حد و اندازه آنها نبودم.
– تو مگر آنها را میشناختی؟
– نه. ولی اگر من هم کت شیک و مرتبی به تن داشتم و کارت بانکیام پر از پول بود آنجا مینشستم.
– مگر آن مرد کارتش پر از پول بود؟ جورابش حتی پاره بود.
– احتمالا پولدار بوده است ما از کجا می دانیم. بلاخره یک چیزی باید به او حس قدرت بدهد.
– پول ملاک ارزش آدمها است؟ پول حس قدرت میدهد؟
– قطعا نه ولی… خب او یک مرد بیفرهنگ بود. من قرار نیست مثل او باشم.
– نگفتم که مثل او باش. تو خودت قضاوتش کردی.
– من قضاوت نکردم من هیچکسی را قضاوت نمیکنم. این دیگران هستند که من را همیشه قضاوت میکنند.
– ولی اینها تماما افکار تو بود.
– من افکار آنها را گفتم.
– تو افکار خودت را به آنها تحمیل کردی. در اصل تو آنها را قضاوت کردی. و بگذار به تو بگویم، تو کسی هستی که در اصل دیگران را قضاوت میکند و حالا نمیخواهد آن قضاوتها در مورد خودش هم درست باشد.
– خفهشو. تو که حالم را بدتر کردی.
– نه من واقعیت رو میگویم.
– تو به من میگفتی که چرا آنجا ننشستم. تو داشتی به من انرژی میدادی خودم را دوباره باز یابم.
– انرژی؟ منظورت پرخاشگری و خشم است؟
– نه. خفهشو. دیگر ادامه نده.
– فکر کردی تو موجود خوبی هستی؟ کسی که دیگران را قضاوت نمیکند؟ پول را ملاک نمیبیند؟ قیافه را، لباس را، نژاد را، جنسیت را. نه تو حتی واقعیت را هم قبول نمیکنی. تو فکر میکنی از آنها برتری چون مثل آنها نیستی؟ تو کسی هستی که آنها را خلق میکنی، قضاوت میکنی، اجبار میکنی، توهین میکنی و آنها را سزای بدترین چیزها میدانی.
– نه من همچین آدمی نیستم. دیدی که من نتوانستم حتی آنجا راحت بنشیم. حرف تو کاملا بیاساس است. وگر نه من باید با آنها مبارزه میکردم و مثل آن مرد اعمال قدرت میکردم.
– چون تو چیزی جز یک خشم پوشالی نیستی. همهچیز در ذهن تو میگذرد، به وقتش فرار میکنی. حالا هم فرار کن. فرار کن. فرار کن. فرار کن. فرار کن. فرار کن. فرار کن.
– نخیر من فرار نکردم. من رفتم. همین. من مثل آن مرد به کسی حمله نمیکنم. من با شخصیت هستم. اهل فرهنگ هستم.
– تو نمیدانی. تو تا حالا مزه قدرت را نچشیدی که الان شیرین زبانی میکنی. فقط کافی است یکبار مزه تحقیر کردن دیگران و حس قدرت را بچشی. آنوقت تو از تمامی انسانها بدتر خواهی بود.
– نه… نه… این حرفها همگی پوچ و بیاساس است… نه…
هیچچیزی نمیدانم. اصلا ندانستم قطار کی ایستگاه محمد شهر را هم رد کرد و به ایستگاه گلشهر رسید. به خودم آمدم دیدم که در همهمه مردم حبس شدهام. خودشان را به من میکوبند، هلم میدهند، پرتم میکنند. احساس میکردم زیر دست و پاهایشان دارم له میشوم. دیگر ارزشی ندارم. موجود بیارزش و حقیری مثل من حتما باید زیر پای دیگران له بشود. موجود نادان و احمقی مثل من سرنوشتی جز این ندارد. من یک ترسو نادان و یک دروغگو بزرگم. من چیزی جز افکار بیهوده و احمقانه و فریبدهنده نیستم. حالا هم سزای من چیزی جز له شدن و تیکهتیکه شدن در لابهلای دندانههای این پلهبرقی نیست. کاش گوشت تنم زیر چرخندههای این پلهبرقی برود و پارهپاره شود و خونم جاری شود و دنیا از همچین موجود کریه و بدذاتی پاک شود.
وارد محوطه بزرگ ایستگاه گلشهر شدم. دستفروشها به ترتیب بساط خود را پهن کرده بودند. پیرزن و پیرمردها، کودک و علیل و ناتوان و هر انسانی که با دیدن آنها ممکن است احساس درد و ترحم در تو جولان بدهد آنجا بودند. مردمانی غریب و تنها که مثل ارواحی در شهر میچرخیدند و نمیتوانستی بفهمی که چرا به همچین زندگیای دچار شدهاند. احتمالا من هم یکی از آنها خواهم شد. یا احتمالا آنها از من بهترند. خوش به حالشان…
*فکر کردی تو موجود خوبی هستی؟ کسی که دیگران را قضاوت نمیکند؟ پول را ملاک نمیبیند؟ قیافه را، لباس را، نژاد را، جنسیت را. نه تو حتی واقعیت را هم قبول نمیکنی. تو فکر میکنی از آنها برتری چون مثل آنها نیستی؟*
نه… نه… دوباره قضاوت… دوباره همه را قضاوت کردم. از خودم متنفرم… . دست در جیبم کردم و دوباره سیگاری گیراندم. اینبار با مکشی عمیق دود را در ریههایم کشیدم. سزای همچین موجود بدردنخوری چیزی جز دود سیاه و سوزان نباید باشد. اصلا از همان اول تنبیه من این سیگار بوده و باید انقدر بکشم که از بین بروم تا انسانی پست و بدذات و ضعیفی مثل من در این جهان وجود نداشته باشد.
آرام مسیرم را پی گرفتم. در محوطه قدم میزدم که صدایی بلند و مهیبی حواس من را به خود پرت کرد. مردی چند سبد پلاستیکی میوه را چپه کرده بود و بر رویشان یک پارچه قرمز ساتن پهن کرده بود. روی آن سکو کم ارتفاع بسته رنگ موها را مرتب کنار هم چیده بود. مرد فریاد میکشید: «رنگ مو شرابی ده تومن. رنگ مو شرابی ده تومن. رنگ مو شرابی ده تومن. رنگ مو شرابی ده تومن. رنگ مو شرابی ده تومن… .»
بدون مکث همین را مرتب فریاد میکشید. کاملا از افکارم خارج شدم و تمام ذهن و فکرم شد آن مرد. رنگ مو شرابی ده تومن؟ ده تومن رنگ مو؟ شرابی؟ و چرا یکسر دارد همین را میگوید. چرا ساکت نمیشود. مرد همینطور ادامه میداد و یک نفر هم به او نگاه نمیکرد. همه رد میشدند. احتمالا جنس دزدی است یا خراب است. احتمالا به موهایت بزنی تمام موهایت همان لحظه میریزد یا بعد از رنگ، موهایت آبی میشود به جای شرابی. زیر لب خندیدم و دوباره به مسیرم ادامه دادم. سیگارم تمام شد و دوباره یکی دیگر روشن کردم.
ناگهان چشمم خورد به آن دختر و پسر عاشق در قطار. از کنارم رد شدند و رفتند سمت همان مرد دستفروش. نمیدانم چرا کاملا خشکم زده بود و به آنها نگاه میکردم. حس تنفرم به آنها من را آنجا نگه داشته بود یا حس خشم یا ناراحتی یا… نمیدانم. فقط زل زده بودم به آنها. به این فکر میکردم چه چیزی آن دو را انقدر قدرتمندتر از من کرده بود. چرا نتوانستم کنار پنجره بنشینم. من غروب را از دست دادم فقط به این دلیل که آنها از من پولدارتر و خوش قیافهتر بودند. اما چرا الان میروند به سمت آن مرد دستفروش…
*تو افکار خودت را به آنها تحمیل کردی. در اصل تو آنها را قضاوت کردی. و بگذار به تو بگویم، تو کسی هستی که در اصل دیگران را قضاوت میکند و حالا نمیخواهد که آن قضاوتها در مورد خودش هم درست باشد.*
مهم نیست. دیگر هیچچیزی مهم نیست. اهمیتی نمیدهم. من عصبانیام. من خیلی عصبانیام و باید تلافی کنم. این بار دیگر راه برگشتی وجود ندارد. کنارم پیرمردی دستفروش را دیدم که در بساطش پر از اشغالهای فلزی بود. ایدهای به ذهنم رسید. قلبم شروع کرد به تپیدن. مزه دهانم عوض شد و اطرافم را نگاهی انداختم. در بساط آن پیرمرد چشمم دنبال یکچیز نوکتیز میگشت. از طرفی صدای مرد دستفروش در سرم میپیچید: «رنگ مو شرابی ده تومن. رنگ مو شرابی ده تومن…» زیر چشمی پسر و دختر را نگاه میکردم. مرد دستفروش سه بسته رنگ مو داخل پلاستیک گذاشت. دوباره چشمم را در بساط پیرمرد گرداندم. یک چاقو دسته شکستهی تیز، که دور دستهاش را چسب برق کشیده بودند را دیدم و برداشتم. پیرمرد دستفروش همین که میله را در دستم دید گفت: «هفتاد تومن.»
*چون تو چیزی جز یک خشم پوشالی نیستی. همهچیز در ذهن تو میگذرد، به وقتش فرار میکنی. حالا هم فرار کن. فرار کن. فرار کن. فرار کن. فرار کن. فرار کن. فرار کن.*
دروغ است. دروغ است. من ضعیف نیستم من قوی هستم من پر از خشمم من هم قدرمندم. لعنت به آن پولدارهای نژادپرست احمق. لعنت به لباسهای شیک و تمیزشان. لعنت به… «رنگ مو شرابی ده تومن… رنگ مو شرابی ده تومن…» لعنت به این صدا… چرا رفتند به سمت آن دستفروش زشت و بدترکیب که دارد رنگ مو ده تومنی میفروشد. حتما با اینکار میخواهند تحقیرش کنند یا حتما احساس ترحم و دلسوزی کردند. نه اجازه نمیدهم. آنها با من طور دیگر رفتار کردند. دیگر اجازه نمیدهم کسی به من زور بگوید. شما نگذاشتید من غروب خورشید را ببینم. من مزه قدرت را میخواهم. اینبار دیگر خبری از فرار نیست. اینبار دیگر مثل گذشته اجازه نمیدهم کسی من را تحقیر کند و کتک بزند و به من بیاحترامی کند.
به سمت آن دو دویدم. میله را تا نصف در پهلو پسر کردم. دختر جیغ کشید. میله را درآوردم و اینبار در پهلو دختر کردم و بیرون کشیدم. برای ضربه دوم آماده شدم که مردم ناگهان به سمتم هجوم آوردند. شروع کردم به فرار کردن. پشت سرم جمعیتی به دنبالم بودند. قهقهه میزدم. با تمام قدرت میدویدم و قهقهه میزدم. خون از دستم میچکید. میخندیدم و زیر لب تکرار میکردم: «رنگ مو شرابی ده تومن. رنگ مو شرابی ده تومن. رنگ مو شرابی … ».
پایان
۱۵ آبان ۱۴۰۲
