کارآگاه حقیقی


به این فکر می‌کنم که آدم باید مانند راست کوهل یک کارآگاه حقیقی باشد. این شخصیت همان موقع‌ها که دیدن سریال را به اتمام رسانده بودم تاثیر بسیاری روی من گذاشته بود. باعث شده بود که در ذهنم با مسائل زیادی گلاویز شوم: ارزش، معنا، تعهد، اخلاق و تلاش بلندمدت و بی‌وقفه برای پیدا کردن نور در دل سیاهی. بگذارید بهتر بگویم، این سریال به من نشان داد که یک انسان چگونه هم می‌تواند درون مرگ زندگی کند، روی لبه‌ی شمشیر مرگ و زندگی قدم بردارد، و همچنان امیدوار باشد که در تاریکی نمی‌میرد.
فکر می‌کنم که آدمی در زندگی نباید به دنبال یک معنای خاص باشد. به این فکر کند که چرا من زندم، چرا زندگی می‌کنم، چرا باید تلاش کنم و که‌چی که فلان کارها را باید انجام بدهم. به نظرم هر آدمی که در دنیا پا می‌گذارد تقدیرش این است که یک معما حل کند، یا دقیق‌تر، یک پرونده. آدمی در این جهان ناگریز با یک پرسش یا یک معما روبه‌رو می‌شود و هدف این هست که آن معما را برای خودش، به هر قیمتی که شده است حل کند. من فکر می‌کنم افراد بسیار کمی هستند که همچین کاری را انجام می‌دهند. گلاویز شدن با پرسش‌ها یک کار سخت و طاقت‌فرسا است.
ما – شاید- ترحیح می‌دهیم که در تاریکی بمانیم، چشم از همه‌چیز برداریم و خودمان را حبس کنیم، اما با پرسش‌های زندگی‌مان روبه‌رو نشویم. اگر در زندگی کمی دقیق‌تر شویم، می‌بینیم که هرکدام از ما با مسئله‌ای دست و پنجه نرم می‌کنیم و از این جهان پرسشی داریم. اگر هم فکر می‌کنیم پرسشی، معمایی یا پرونده‌ای حل نشدنی نداریم، به این دلیل هست که هنوز آن‌طور که باید درون‌نگر نشده‌ایم و به خود و زندگی خود آگاهی نداریم.
شما به من بگوید که تکرار آموخته‌های تقلید‌وار راحت‌تر است یا هربار به چالش کشیدن ایده‌ها؟ غذایی که می‌خورم چیست، لباسی که می‌پوشم از کجا آمده، چرا به رنگ سبز می‌گویم سبز، چرا چیزی به نام خدا وجود دارد، چرا احترام به بزرگ‌تر واجب است اما به کوچک‌تر نه، چرا آسمان آبی است و چرا به پدر و مادر می‌گویم پدر و مادر؟ زمانی که یک کودک جست‌و‌جوگر هستیم، می‌خواهیم همه‌چیز را بکاویم، و هزاران سوال جور و واجور در مغز نورس و کوچک ما شکل می‌گیرد که برای یافتن پاسخ آن‌ها به پدر و مادر «همه‌چیزدان‌» مان پنهان می‌بریم. اما آن‌ها نومیدانه ما را سرباز می‌زنند: بزرگ می‌شوی خواهی فهمید، این چه سوالی است که می پرسی معلوم است که فلان…، ما هیچ‌وقت همچین چیزی را نمی‌پرسیم… . ما پرسش‌های‌مان را یک به یک کنار می‌گذاریم، فراموش می‌کنیم، چون دنیای بزرگسالان بسیار سریع و پر از هیاهو است و به ما مهلت نمی‌دهد که آن‌ها را از سر بگیریم، یا حتی ما را آنقدر تحت فشار قرار می‌دهد که به خودمان می‌گوییم که چی، آن موقع کودک و احمق بودم که همچین چیزهایی را به زبان می‌آوردم.
حامد به من می‌گوید که تو نمی‌توانی بی‌هیچ ایده‌ای کتابی را برداری و شروع به خواندن کنی، مگر آن‌که بدانی سوالت چیست. تو باید با یک سوال به کتاب‌فروشی بروی، کتاب‌ها را رصد کنی و ببینی کدام کتاب است که تلاش دارد به سوال تو پاسخ بدهد، چون مبنای هر کتابی پرسشی به یک پاسخ است. گاهی‌اوقات که به کتاب‌فروشی می‌روم و کتاب‌ها را می‌بینم فکر می‌کنم انسان‌هایی که می‌نویسند، کشف می‌کنند، اختراع می‌کنند، فکر می‌کنند، پژوهش می‌کنند، نوآوری می‌کنند، نظریه‌پردازی می‌کنند، قصه می‌گویند، انسان‌هایی هستند که سوال خودشان را پیدا کرده‌اند. انسان‌هایی هستند که از آن هزاران پرسش کودکانه و کنجکاوانه، یکی را به عاریه برداشته‌اند و تا آخر عمرشان با آن سر و کله می‌زنند. پرسشی که دری به هزاران پرسش دیگر باز می‌کند ولی آن‌ها از تا نمی‌افتند و تلاش می‌کنند پاسخ بدهند. روح‌الله به من می‌گوید که وقتی یک نمایشنامه را تحلیل می‌کنی باید مانند یک کارآگاه، هر دیالوگ را به چالش بکشی:‌ چرا این را گفت؟ چرا این‌گونه کرد؟ یا حتی چرا این را نگفت؟ تا بتوانی با پاسخ دادن به این صدها پرسش، به پرسش اصلی نمایشنامه پاسخ بدهی: چرا این قصه؟
انسان – دست‌کم من این‌طور فکر می‌کنم- غایتش پرسیدن است و تلاش برای پاسخ دادن. انسان موجودی جاویدان نیست و این موضوع بر هیچ‌کس پوشیده نیست. ما از لحظه‌ی تولد، به مرگ سلام می‌کنیم. به قول توماس نیگل، یا باید در پوچی غرش شویم، یا از این‌که زندگی را به این اندازه جدی گرفتیم و تلاش داریم برای آن معنایی پیدا کنیم، به خودمان بخندیم، چون هرکاری که انجام بدهیم در سایه‌ی مرگ است و ناگریز بی‌معنا می‌شود. ما به این دنیا پا می‌گذاریم و سوال می‌پرسیم و همیشه زیر سایه‌ی بال‌های برافراشته‌ی پرنده‌ی مرگ که ناشناخته‌ترین امر بشری است‌، ماجراجویی می‌کنیم.
من فکر می‌کنم که انسان در قلمروی مرگ، از رحم مادر خارج می‌شود. در جهانی بس بی‌معنا و پوچ، که چون جست‌وجوگر است و سوال می‌پرسد از این سایه‌ی ملال‌آور بی‌خبر می‌ماند. اما همین که از جهان کودکی، از جهان کاوش و پرسش‌گری خارج می‌شود و سنش بالا می‌رود کم‌کم متوجه سایه می‌شود و ملال زندگی‌اش را می‌بلعد. به قول شکسپیر یکی از نشانه‌های بلوغ این است، که فرد می‌پزیرد جهان ملال‌آور است و تماما نمی‌تواند آن هیجان کودکی را برای خودش نگه‌دارد.
وقتی متوجه‌ سایه‌ی مرگ می‌شویم، نتیجه می‌گیریم که خود را به بیماری فراموشی مبتلا کنیم. برویم جدیدترین مد پوشاک یا فلان سرگرمی را امتحان کنیم، برویم خودمان را غرق در حواس‌پرتی کنیم و سوال‌هایی که از این جهان داشتیم را به باد فراموشی بدهیم که وانفسا، مرگ ما را تهدید می‌کند. من فکر می‌کنم که کارآگاه حقیقی دقیقا همان راسل کوهل است. مردی که با آگاهی تمام به مرگ و پوچ بودن این جهان، در پی پاسخ به پرسش خودش بود: قاتل این کودکان کیست؟ و من فکر می‌کنم که این پرسش و کشف پاسخ آن برای او رهایی از رنج‌هایی بود که متحمل آن‌ها شده بود. او به دنبال ستاره‌ای در آسمان تاریک بود.
چه می‌شود که دیگر سوال پرسیدن را فراموش می‌کنیم؟ چه می‌شود که طوری به زندگی ادامه می‌دهیم که تو گویی همه‌چیز بدیهی است. البته که نیست. البته که ما فقط به پرسش‌ها بی‌تفاوت شده‌ایم. البته که ما سپردیم دیگران به جای ما پاسخ بدهند، دیگران به ما زندگی را دیکته کنند، دیگران به ما بگویند چه چیزی را بپرس و چه چیزی را نپرس. به قول فریره، ستمگران، طبقه‌ی سلطه‌گر، با قیم‌مآبی از مردم انسانی‌زدایی می‌کنند. آن‌ها این فرض را می‌گیرند که مردم نی‌توانند تفکر کنند و ما باید به آن‌ها بگوییم که چه کنند و چه نکنند و طبقه‌ی ستم‌کش همیشه در ترس از آزادی می‌ماند چون فکر می‌کند که آزادی، وضع موجود و بقایش را تهدید می‌کند. یا به تعبیر من، آزادی او را وادار می‌کند تا به دنبال پرسش‌هایش برود و این یعنی پا بیرون گذاشتن از منطقه‌ی فراموشی و بی‌تفاوتی. ما می‌خواهیم از ترس مسئولیت‌پذیری آزادی فرار کنیم و لباس معمول و عرف را به تن کنیم.
شاید هیچ‌وقت نتوانیم به پرسش‌ها پاسخی قطعی بدهیم. چون به نظر من انسان اساسا پاسخ نیست بلکه فقط کاوش و تلاش برای پاسخ است. روزگاری ما مرکز جهان بودیم و همه‌چیز دور ما می‌چرخید و روزگاری گفتیم خورشید مرکز است و ما دور او، حالا هم می‌گوییم همه‌چیز در حال چرخش و حرکت است. ما باید در زندگی مانند یک کارآگاه باشیم. در تاریکیِ آسمان مرگ که از همان بدو تولد به آن قدم نهادیم و با آگاهی از آن که همواره بر ما چیره است، به دنبال پاسخ آن یگانه پرسش خود باشیم. زندگی کاملا پوچ و کاملا بی‌معنا است و هر تلاشی برای کشف معنا مضحک است. انسان فانی است و هیچ نام و رسمی از او نمی‌ماند جز تلاشی که برای حل پرسش خود داشته است. حالا از خودمان بپرسیم که پرسش من در این زندگی و اولین قدم برای پاسخ دادن به آن چیست؟
ای کلاغ مرگ، ای پرنده‌ی باشکوه جهان مردگان، ای آخرین پیغامبر راستین انسان‌ها، هرسو که می‌روم بر فراز من پر می‌کشی و بال‌هایت را بر تنم گسترده می‌کنی. من اما آزادانه، بدون راه دادن بیم تو در قلبم، می‌جویم و می‌جویم و می‌جویم، آن برق نهفته در چشمان مخوف و پر رمز و رازت را.

Fediverse Reactions

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *