«لطفا نظم جلسه را رعایت کنید! لطفا نظم جلسه را رعایت کنید!» قاضی چکش را چندین بار روی میز کوبید. رو کرد به آقای گاو و گفت: «آقای وکیل لطفا نظم جلسه را رعایت کنید.» بعد رو به آقای دادستان گفت: «بفرمایید.»
دادستان همانطور که خشک و محکم، شق و رق سرجای خود ایستاده بود، به دکمه کتش دستی کشید و از بسته شدن آنها اطمینان حاصل کرد. دوباره کاغذهایش را در دست گرفت و شروع کرد: «همانطور که عرض میکردم متهم نه فقط یکبار بلکه چندینبار دست به قتل زده است. او علاوهبر قتل مستقیم، در چندین قتل و اعمال منحرف هم دست داشته است. رجوع شود به داستان عروسک پشت پرده. در این داستان متهم با یک اسلحه گرم به صورت مستقیم زنی را به قتل میرساند. رجوع شود به داستان س.گ.ل.ل. در این داستان زن و مردی توسط متهم به خودکشی سوق داده میشوند. رجوع شود به داستان زنی که مردش را گم کرده بود. در این داستان متهم زنی را آواره میکند و همسرش را از او میستاند. رجوع شود به داستان آخرین لبخند. در این داستان مردی را میبینیم که توسط متهم دست به خودکشی میزند. رجوع شود به داستان پدران آدم. در این داستان متهم علاوهبر اینکه به صورت غیرمستقیم کفرگویی میکند، دو جانور زبان بسته را هم به نابودی میکشاند. رجوع شود به داستان سگ ولگرد. جناب قاضی یک نفر چقدر میتواند بیرحم و مروت باشد که سگی را به قتل برساند؟»
«اینها فقط اشارههای کوچکی به جنایتهای خونین این مرد است. تقریبا میتوانم بگویم این شخص در تمام داستانهای خود به هرشکلی که توانسته مرتکب قتل شده است. آیا به نظر شما میتوان از این مسائل روی گرداند؟ متهم به قطع یقین مرتکب قتل شده است و خودش را کشته است. این بزرگترین جرمی است که یک شخص میتواند در زندگی خودش انجام دهد. کسی اجازه این را ندارد که نفسی را بستاند و بدتر از آن چه کسی میتواند آنقدر پلید باشد که جان خودش را، جان عزیز خودش را هم بستاند!»
«جناب قاضی بنده همچنان تاکید دارم که این مرد باید به سزای اعمال خویش برسد و هیچ سزایی بالاتر از مرگ نخواهد بود. متهم باید برای گرفتن جان صدها انسان و حیوان و برای گرفتن جان خودش به اعدام محکوم شود. عرایض بنده همینجا تمام میشود. در ادامه باید خاطر نشان کنم همانطور که در ابتدای جلسه گفته شد بنده یک شاهد دارم که هر زمان دستور بدهید در جایگاه خود حاضر خواهند شد.»
دادستان سر جای خود نشست. کاغذهایش را مرتب کرد و روی میز گذاشت. دستمالی از جیبش بیرون کشید و عرق پیشانیاش را پاک کرد. بعد مجسهوار سرجای خودش ماند و به کاتب که یک پله پایینتر از قاضی نشسته بود و اتفاقها و صحبتهای جلسه را مینوشت خیره ماند. گویا میخواست مطمئن شود که تمام صحبتهایش به همان شکلی که خود آنها را شمرده و دقیق بیان کرده بود نوشته شدهاند.
وکیل به دستور قاضی از جایش بلند شد. تن درشت هیکلش را از پشت میز بیرون کشید و روبه قاضی ایستاد. با صدایی بلند و کلفت شروع به صحبت کرد: «جناب قاضی اول از همه عذر من را بابت بینظمیای که شکل گرفت پذیرا باشید. بنده همانطور که در جلسهی گذشته در مورد داستان بوف کور اشاره کردم، این داستانها نمیتوانند ادلهای محکم برای مجرم شناختن موکل من باشند. اگر هر کدام از این داستانها را یک به یک تحلیل کنیم میبینیم که نویسنده کاری جز روایت نکرده و تمام شخصیتها دارای اختیار هستند. برای مثال اشاره میکنم به داستان عروسک پشت پرده. در این داستان شخصیت اصلی به شکلی افراطی الکل نوشیده بود و اختیار خودش را از دست داده بود. در داستان آخرین لبخند خود شخصیت داستان مادهای به درون نوشیدنیاش ریخت و خودش را کشت. در داستان س.گ.ل.ل. تمام دنیا دست به یک خودکشی دست جمعی زده بودند که دو شخصیت اصلی فارغ از این ماجرا نبودند. میبینید که تمام این مرگها در همان جهان انتزاعی داستانها رخ دادهاند. جناب قاضی اینها دلایلی صحیح برای مجرم شناختن آقای ص.ه نیست.»
«این مرد یک نویسنده است و نوشتههای او چیزی جز حقایق زمانهی خود نیست. موکل من مردی بسیار رقیقالقلب و احساساتی است. این را میتوان از کتابهای او مانند فواید گیاهخواری و انسان و حیوان فهمید. چطور میتوانیم بگوییم که کسی نویسنده این کتابها بوده سگی را به قتل رسانده است. موکل من نه جان موجودی را گرفته است نه جان خودش را…» ناگهان صدایش همراه با خرناسی خراشیده و سوتی مبهم همراه شد. «… او مردی آزاداندیش و خیرخواه است. شما پاسخ من را بدهید. چگونه مردی میتواند در دنیایی که صلح و زندگی در آن بیشتر به یک شعار وهمناک میماند آرام بگیرد و دست به نوشتن نبرد. موکل من خودکشی نکرده است بلکه زمانه او را خودکشی کرد.»
گاو سرجای خود نشست. اضطراب بدنش را میلرزاند. دستی به دو تودهی موی برآمدهی سرش کشید و سعی کرد مگسها را از جلو چشمهایش کنار بزند. متهم کنار او ساکت نشسته بود و به میز خیره بود. با دست چپش پوست لبهایش را میچید. چند کرم سفید در بدنش میلولیدند و دو مگس طلایی رنگ هم بالای سرش پرواز میکردند. گاو به تنها چیزی که فکر میکرد این بود که باید دینش را به این مرد ادا کند و نگذارد ناحق به مرگ محکوم شود. بابت اینکه زمان اعتراض آنقدر احساسهایش جریحهدار شده بود و صدای حیوانیش در حین صحبت کردن از گلویش خارج شده بود احساس شرم میکرد. نمیدانست که چگونه یک حیوان میتواند جان انسانی را نجات بدهد. حیوانی که حتی اطمینانی برای جان خودش هم نداشت. مرگ او توسط همگان حتی قبل از تولدش پذیرفته شده بود. حالا باید جان یک انسان را بعد از تولدش نجات بدهد. از او دفاع کند و نشان بدهد که موکل او مردی است که برای زندگی مینوشته است.
صدای سابیده شدن قلم کاتب و صدای ضعیف کمانچه در فضای سرد و نمور دادگاه استخوان میترکاند. متهم همچنان با دست چپش پوست لباش را میچید و هرازگاهی هم ناخنش را میجوید. کرمها در تنش میلولیدند. به میز خیره مانده بود و احتمالا میز دادگاه او را به یاد میز خودش میانداخت. آیا پشیمان بود که آن داستانها را نوشته است؟ آیا به این فکر میکرد که ای کاش هیچوقت یک نویسنده نبود؟ به این فکر میکرد که نکند واقعا یک قاتل است یا نکند تمام نوشتههای او چیزی جز ضعفهای او نبوده و برای فرار کردن از زندگی مینوشته است، برای بستن چشمهایش به واقعیت زندگی. آیا همه اینها چیزی جز افکار پوچ و احمقانه یک انسان نادان نبوده است؟ شاید هم به دفاعیه خودش فکر میکرد. به این فکر میکرد که از جایش بلند شود و بگوید که نه من خودم را نکشتهام. آیا اصلا میتوانست دفاعیهای برای خودش داشته باشد؟ چهره مضطرب و شانههای منقبض شدهاش نشانگر همچین چیزی نبود. دفاعیهای که بتواند خودش را از آن مهلکه خارج کند. اما آیا او واقعا از مرگ میهراسید؟ شاید او مردی است که نفرین شده است و باید تمام زندگیاش را مشغول به نوشتن باشد. اگر میتوانست از خودش دفاع کند و تبرئه شود آن بیرون دنیای دیگری در انتظارش بود؟ اگر زنده میماند، نگاهش به دنیا تغییر میکرد؟
دادستان از جای خود بلند شد. همچنان باریکهای از صدای کمانچه در سالن میپیچید و فضای حزنآلود و ترسیدهای به حضار میبخشید. کاتب بیوقفه مینوشت. حتی صدای کمانچه را هم مکتوب میکرد. در همین حین در سالن باز شد و مردی درشت هیکل وارد شد. پیشبندی خونین به تن داشت. خون خشکیده بر روی سیبیلهای بلند و پرپشتش دیده میشد. بوی سنگین خون میداد و مگسها بر روی تیکههای چربی و گوشت چسبیده به پیشبند و لباسهایش نشسته بودند. مرد به جایگاه خود ایستاد. دادستان رو به قاضی ایستاد و گفت: «جناب قاضی این مرد شهادت خواهد داد که چگونه متهم زنی را به قتل رسانده و بعد خودش را هم کشته است. از شما میخواهم که به گفتههای این مرد گوش بدهید. بعد از شهادت این مرد بر همگان آشکار خواهد شد که متهم یک قاتل است و باید به اعدام محکوم شود. اما اینبار دیگر ما پرده از قتل دیگران بر نخواهیم داشت بلکه اعلام میکنیم این مرد قاتل است و دست به قتل خودش زده است. آیا این همان مسئلهای نیست که همه ما قرار است به خاطر آن دست به قضاوت بزنیم؟ من تمام عرایضام را بعد از چند پرسش از این مرد به اتمام خواهم رساند.»
بعد رو به شاهد ایستاد و گفت: «سوگند یاد کن که چیزی جز حقیقت نخواهی گفت.» مرد دست کثیف و خونینش را بالا آورد و با صدایی تیز و برنده سوگند یاد کرد. دادستان ادامه داد: «خودتت را معرفی کن و تمام حقایق را پیش روی ما، قاضی، متهم، وکیل و حاضرین بازگو کن و پرده از راز این قتل بردار.»
مرد خودش را تکانی داد و سینهاش را جلو کشید. گویا تمام حضار را تکه گوشتی برای بریدن میدید. دادستان اولین سوال خودش را پرسید: «شغل شما چیست؟» مرد گفت: «من قصاب شهر هستم.»
به یک آن هیکل درشت و سنگین وکیل از جا بلند شد: «جناب قاضی من اعتراض دارم…» صدایش دوباره همراه با همان صدای حیوانیش خارج شد. «وارد است.»
«… جناب قاضی چگونه میتوانیم مردی را که تمام زندگیاش را جز خون ندیده است را شاهد قرار بدهیم؟ این مرد قسیالقلب است و کار او جز بریدن و شرحهشرحه کردن جان عزیز حیوانها نیست. این مرد بوی خون را عطر خود میداند و رنگ قرمز را لباس خود…» نمیتوانست مانع آن خرناس گوشخراش در حین صحبتش شود. تمام تنش به لرزه افتاده بود. «… جناب قاضی چگونه میتوان به صحبتهای مردی که زندگی را نمیداند باور کرد. این خلاف اخلاق است.»
دادستان رو به وکیل کرد و گفت: «از صدایت معلوم است که ماجرا را شخصی کردهای دوست من.» پوزخندی گوشه لبش نشست. رو به قاضی ایستاد و درحالی که شاهد را با دست نشان میداد گفت: «جناب قاضی خانه این مرد دقیقا رو به خانه متهم است و چندینبار با این مرد دیدار داشته است. خود متهم در داستان بوف کور به این قضیه اشاره کرده است که از دریچهای این مرد را میدیده و تنفر خودش را به این مرد اعلام کرده است. اما شاهد مردی از اهل زندگی است. او روزش را با کار  و تلاش و دادن غذایی به دست مردم میگذراند. او شاغل است؛ خانواده دارد و دو کودک دارد. برای روزی رساندن به خانه و خانواده خود تلاش میکند.» رو به متهم ایستاد و گفت: «آیا تو کاری داشتی؟ تو چه کردی. خانوادهای داشتی؟ به غیر از بدبینی و منفیبافی و کفرگویی و دوری از انسانها در زندگیات کار دیگر کردهای؟ خیر!»
رو به حضار ایستاد و فریاد کشید: «ای حاضرین! شما بگویید که کدام یک ندای حقیقت میدهند؟ آقای وکیل که این مرد را قسیالقلب میخواند و به او هزار اَنگ و بیراهه میزند حقیقت است یا انسانی که تمام زندگیش را در پی روزیِ خانوادهی خود بوده؟ میگوید تنش بوی خون میدهد. آیا یک نجار هم تنش بوی چوب نمیدهد؟ یک آهنگر هم تنش بوی آتش و فلز نمیدهد؟ آیا ادعاهای مرد قصاب میتواند راست باشد یا این مرد قاتل که در زندگیاش کاری جز دویدن به دنبال سایهها نکرده؟ مردی ضعیف که توان رویارویی با مردم نداشته و با بدبینی آنها را به قتل میرسانده است.»
رو به گاو کرد و گفت: «شما به شکلی در ادعاهای خود افراد داخل داستانها را “شخصیت” خطاب میکردید که گویا این افراد جدا از خود نویسنده هستند. شما بگویید مردی که خودش را در تعفن کثافت و بوی بد حیوانها رها میکند تا بتواند طعامی به دست مردم برساند انسانی بدذات است و ممکن است دست به قتل بزند یا مردی که در داستانهایش انسانها و حیوانها را به قتل میرساند؟»
چهرهی گاو حاکی از خشم و ترس بود. قاضی دوبار چکش را کوبید و گفت: «اعتراض آقای گاو وارد نیست. آقای دادستان به پرسشهای خود ادامه بدهید.» دادستان رو به شاهد برگشت. صدایش را آرام و صاف کرد و بعد ادامه داد: «خانه متهم کجاست؟»
«در حاشیه شهر راغا.»
«تو چندبار با او دیدار داشتهای؟»
«شاید سه یا چهار بار.»
«در آن چندبار چه کردی؟»
«بار اول او را به دشتی بردم تا بتواند چمدانی را چال کند.»
«در آن چمدان چه بود؟»
«جسد تکهتکه شدهی یک زن.»
«آیا آن زن را میشناختی؟»
«نه!»
دادستان روبه قاضی کرد:«یک قتل دیگر. میبینید؟ قتل یک زن!»
روبه قصاب برگشت: «بار دیگر او را دیدی چه کردی؟»
«او میخواست مزد من را بدهد که من از او نگرفتم و در عوض حتی کوزهای که حین حفاری قبر پیدا کرده بودیم را هم به او بخشیدم.»
«در آن کوزه چه بود؟»
«نمیدانم. احتمالا خاک و گل.»
«بعد چه شد؟»
«از پنجره دیدم که کوزه را نوشید.»
«مگر خالی نبود؟»
«نمیدانم. احتمالاچیزی در آن ریخته بود.»
«قطعا همینطور است. بعد چه شد؟»
«افتاد و تمام بدنش پر از کرم شد و دو مگس طلایی رنگ بالای سرش پیدا شدند.»
دادستان روبه قاضی ایستاد: «همانطور که مستحضر مقام والای عدل است، طبق شهادت عینی شاهد، متهم به دلیل احساس پشیمانی و ناکامی بعد از قتل یک زن، دست به قتل خودش زده است. من خواستارم هرچه سریعتر بدون هیچ فوت وقتی، احکام جزایی در مورد این انسان بدکار و پلید و فاسد اجرا شود.»
همگان غرق در سکوت بودند. یک سکوت ممتد. تنها چیزی که به گوش میرسید باریکهای از صدای ضعیف کمانچه بود. چهره حاضرین نشانگر ترس و غم بود. همه از جان خودشان ترسیده بودند. گویا همگی در این قتل سهیم بودند و نمیدانستند که بعد از اتمام جلسه زنده خواهند ماند یا آنها هم به مرگ محکوم خواهند شد. کاتب تمام صحبتها و لحظه به لحظهی دادگاه را مینوشت. گاو آرام و غمگین نشسته بود. به  صرافت افتاده بود که این لحظهها آخرین تصاویر زندگی او هستند و بعد از پایان این دادگاه زندگی او هم مانند زندگی مرد نویسنده تمام خواهد شد.
قاضی چکش را دوبار روی میز کوبید: «براساس شواهد مطرح شده، دادگاه اعلام میدارد، متهم، آقای ص.ه، به دلیل ارتکاب قتل خودش، به حکم اعدام محکوم میشود. در این حکم، برای اجرای مراسم اعدام، او باید جام شرابی را، آغشته به زهر، بنوشد. متهم، اجازه این را خواهد داشت، که برای آخرین بار، صحبت کند، و اگر پیامی دارد، آن را به همگان، برساند.»
مرد از جای خود بلند شد. از چیدن پوست لبش به پوست گونههایش رسیده بود. دستش را پایین انداخت و پشتش قایم کرد. زمزمهای ضعیف و لرزان از انتهای گلوی خشکش بیرون آمد. نگاهی به کاتب انداخت؛ نگاهی به وکیل خودش انداخت؛ نگاهی به مرد کمانچهزن در انتهای سالن و نگاهی به زن سیاهپوش نشسته در بین حاضرین انداخت. کرمهای سفید و کوچک در بدنش میلولیدند. پوست و گوشت بدنش تحلیل میرفت. دوباره به میز خیره شد. با خود نجوا کرد. استخوان گونههایش از زیر گوشت آبی و سفید صورتش برق زد. کمانچهزن مینواخت. مرد سرش را بالا گرفت و سعی کرد بدن لرزان و نیمه تجزیه خودش را نگهدارد. نجوا کرد. چشمهایش مانند دو مروارید سیاه درخشید و شروع به صحبت کرد:
«صادقانه بگویم. احساس میکنم که یک کودک شدهام. دلم میخواهد کسی موهایم را نوازش کند، به من توجه کند و دوستم بدارد. دلم نمیخواهد هیچکار بزرگی انجام بدهم. دلم نمیخواهد بنویسم و برای کشف حقیقت و انسان بودنم تلاش کنم. من مجبور بودم. من باید این غول بیشاخ و دم انسان بودنم را میکشتم. برای اینکه بتوانم دوباره کودک شوم باید تن بزرگسالم را نابود میکردم. من قاتل نیستم. برخلاف چیزی که دقیقا شما به آن فکر میکنید من کسی هستم که زندگی بخشید، من کسی هستم که تنم را از نو زاییدم. حالا همه اینها بازیهای دروغینی است که من را درگیر آن کردهاید تا برای سرکوب چیزی که واقعا درونم هست به پا خیزم.»
«من کودک شدهام. این کودک آنقدر سمج است و آنقدر میل به زندگی دارد که هرکاری میکند تا زندگی برایش پوچتر و احمقانهتر از این نشود. احتمالا شما متوجه این موضوع نخواهید شد. چون شما چیزی جز همان افراد صاحب قدرت در کودکی من نیستید. شما دستهایتان بزرگ و سریع بود و دستهای من نای نگه داشتن قلم هم نداشت. شما مسیر زندگی من را به سمتی بردید که هر روز آرزوی زندگی کنم. برای زندگی بجنگم و هرچه که گفتید را انجام بدهم و اطاعت کنم تا من را در سیاهچالههایتان نیندازید. همان سیاهچالههایی که خودتان در آن رشد و نمو کردید و حالا صاحب قدرت شدید و دستهای من را به جرم نوشتن محکوم میکنید. من تمام خودم را صرف کاویدن این دنیا کردم تا از دنیای بهفریب پر از معنای شما فرار کنم و جهان پوچم را بیابم.»
«اما من مثل شما نیستم. من قدرت نمیخواهم. من فقط از این میترسیدم که بمیرم و قبل از آن خودم را نشناسم. من به هر چیزی که در این دنیا زندگی را فریاد بکشد روی میآورم و دستهای او را میگیرم و به او کمک میکنم تا زندگیای که برای او محدود کردهاید را دوباره پس بگیرد. خواه انسان باشد خواه حیوان. شما از همان اول سعی در قتل من داشتهاید و من با آنکه کودکی تنها و درمانده بودم در برابر تمام قدرت شما ایستادگی کردم. من هیچ قتلی مرتکب نشدم. من خودم را نکشتم. من خودم را رها کردم تا زنده بمانم. اما گویا شما من را رها نمیکنید. ایرادی ندارد. من اینجا میایستم. دستهایم را برافراشته میکنم و بر تمام جهانی که میل به نابودی آن دارید دست میکشم و تمام انسانها و جانوران را در آغوشم میکشم. ای مرد کمانچه زن، من تمام اینها را در وقت شنیدن ساز تو نوشتم. آرشه بر تن نحیف من بکش تا خونم جاری شود و این زمین خشک را آبیاری کند تا از آن گیاهانی بروید که حقیقت من را فریاد میکشند و میگویند که من نمردهام. بلکه من در دل هر کودکی که به دنیا میآید شکوفه خواهم زد و زندگی خواهم کرد.»
پایان
