درخت زردآلو


چهار مرد آن‌جا نشسته‌اند. درست زیر درخت زردآلو. با یکدیگر نجوا می‌کنند و آفتاب، مو‌های مشکی و پوست طلایی‌شان را روشن می‌کند. نمی‌دانم در مورد چه چیزی سخن می‌گویند. نمی‌دانم در آن سر‌های بزرگ و سینه‌های پهن‌شان چه می‌گذرد. اما سکوت در بین صحبت‌های‌‌شان زیاد است. یکی انگشت‌هایش را در ریش پرپشت و سیاهش خلال می‌کند، یکی سبیل‌اش را گاهی به پایین صاف می‌کند و گاهی به دو طرف تاب می‌دهد، یکی به گوشه‌ای تکیه داده و بالشی را زیر بغل گذاشته و به گل‌های قالی خیره شده است و یکی هم هربار پایش را عوض می‌کند و بر روی پای دیگری‌اش می‌نشیند.
چهار مرد بسیار تمیز و پاکیزه هستند. هیچ‌کدام‌شان از کار برنگشته یا بعد از تعمیر فلان چیز فارغ نشده است یا در دعوایی خاکی و خونی نشده یا زیر آفتاب طولانی مشغول به کاری نبوده است یا از آمیزش با زنی برنگشته یا غرورش جایی نشکسته است. نمی‌دانم که چه گذشته‌ای داشته‌اند. مرد خوبی بوده‌اند یا بد، زن‌ها دوست‌شان داشته‌اند یا نه، در کارشان موفق بوده‌اند یا نه، پدر خوبی بوده‌اند یا نه، پسر خوبی برای پدر یا مادرشان بوده‌اند یا نه. نمی‌دانم. اما این‌جا خیلی تمیز و آرام نشسته‌اند، گویا همگی از یک حمام عمومی آب گرم با یک مشت و مال حسابی و کیسه‌کشی تمام‌عیار برگشته و این‌جا زیر درخت زردآلو داخل حیاط، بر روی یک قالی بزرگ با طرح گل و کبوتر نشسته‌اند.
نجوا می‌کنند، سکوت می‌کنند، یکدیگر را نمی‌زنند، چیزی به یکدیگر نمی‌فروشند، در حال زورآزمایی و به رخ کشیدن زور و بازو به همدیگر نیستند، درباره آخرین هم‌خوابگی‌شان با فلان زن صحبت ‌نمی‌کنند قرار نیست سر یکدیگر را کلاه بگذارند، نه می‌خواهند همدیگر را تحقیر کنند و نه می‌خواهند اعمال قدرت کنند، نه می‌خواهند کشورگشایی کنند و جنگ و خون به پا کنند و نه می‌‌خواهند درباره فلان مردِ دزد که به آن‌ها نارو زده و پول و زمین‌شان را بالا کشیده صحبت ‌کنند. از طرفی خبری از بساط دود و حلقه پهلوانی هم نیست. فقط نجواهای آرام؛ حتی درباره فردا هم فکر نمی‌کنند.
راستش را بخواهید نمی‌دانم دقیقا در مورد چه چیزی صحبت می‌کنند. چیزی در این مردان برای من بسیار عجیب است؛ گویا رازی نهفته در دل سرخ‌شان دارند. شاید من کمی در این موضوع اغراق می‌کنم و حقیقتی برای کشف کردن وجود ندارد اما مسیر، از بالا به پایین است و من رو به جاذبه زمین و پشت‌ به دافعه آسمان سفر می‌کنم.
خودم را کمی نزدیک‌تر می‌کنم تا بتوانم صد‌ای فکر کردن‌شان را بشنوم. از نوک درخت زردآلو یک شاخه به پایین می‌آیم. یکی از آن‌ها کمی سرش را بلند می‌کند و به من خیره می‌شود و دوباره سرش را بر می‌گرداند. گویا متوجه حضور من در آن‌جا نشد. فاصله بسیار زیاد است. همچنان نمی‌توانم صدایی از این‌جا بشنوم. به‌نظرم سفری طولانی در پیش دارم. سفری از بلندای درخت زردآلو به قالیِ پهن شده، زیر چهار مرد اسرارآمیز.
یک شاخه دیگر به پایین می‌روم. باد سردی می‌وزد و تعادلم را از دست می‌دهم. به مرد‌ها نگاه می‌کنم اما هیچ تکانی به خود نداده‌اند. به آسمان نگاه می‌کنم. ابر‌ها آرام‌آرام آسمان را پر می‌کنند، اگر باران بگیرد به پایین پرت می‌شوم و جانم را از دست خواهم داد. نمی‌دانم، نکند که حالا هم جانی ندارم. هنوز بهار تمام نشده است. باد سرد گه‌گاهی می‌وزد. آسمان در یک لحظه ابری می‌شود و چند قطره می‌بارد و دوباره خانه‌ها به زیر فرش طلایی خورشید می‌روند. از طرفی هم شکوفه‌های درختان ریخته و حالا خیلی از آن‌ها میوه داده‌اند، ولی هنوز کال هستند و کامل نرسیده‌اند.
باید به مسیر ادامه بدهم. با این‌که باد کمی من را به عقب پرت کرد باز خودم را تکانی می‌دهم و این‌بار کمی سخت‌تر خود را به شاخه پایینی می‌رسانم. مردی که با نوک سبیل‌هایش بازی می‌کرد کمی از جایش تکان خورد و صورتش را بیشتر در معرض تابش نور خورشید قرار داد. گویا می‌خواست تنها روزنه‌ای که از نور خورشید در آسمان مانده است را به صورت خود بتاباند. به خورشید خیره بود و چهره پهن و بزرگش تمام نور خورشید را به خود می‌کشید. آرام نیمی از صورتش در سایه فرو رفت و بعد مانند خورشیدی که در پشت ماه ناپدید می‌شود تمام صورتش سایه شد. من همچنان سعی می‌کردم شاخه‌ها را پس از دیگری از سر بگذرانم و پایین و پایین‌تر بروم.
می‌شود گفت که نیمی از مسیر را طی کرده‌ام. نیمی از درخت زردآلو را. در این‌جا برگ‌های کوچک و سبز همه‌جا را پر کرده‌اند، به طوری که نمی‌توانم خانه بزرگی که دقیقا روبه‌رو‌یم ایستاده است را ببینم؛ مگر تصویری مبهم از چهار پنجره کوچک و چوبی، که پیچک‌ها چابکانه به دور چارچوب مربعی‌اش چرخیده‌اند. من خیره‌ به پایین به چهار مرد، که سعی در برملا کردن راز آن‌ها دارم.
به مسیرم ادامه می‌دهم. شاخه‌ها را یکی پس از دیگری از سر می‌گذرانم. مردی که انگشت‌هایش را در ریشش خلال می‌کرد، از جایش بلند شد و به سمت خانه رفت. در راه رفتنش وقار عجیبی می‌بینم. نه آنقدر کند است و نه آنقدر سریع. با نگاهم دنبالش می‌کنم که متوجه آشوب و طوفانی پشت سرم می‌شوم. گویا آسمان غرش می‌کند. برمی‌گردم تا بتوانم پشت سرم را ببینم اما چیزی که نظاره‌گر آن هستم آسمان سیاه و ابر‌های بارانی نیست بلکه دو کلاغ بزرگ و سیاه است.
چشم‌هایی بزرگ و براق دارند و مدام سر‌شان را تکان می‌دهند و من را با دقت وارسی می‌کنند. گاه پر می‌کشند و بر روی یک شاخه دیگر می‌نشینند اما دوباره به سمت من می‌آیند و به من خیره می‌شوند. نفسم را در سینه حبس می‌کنم و هیچ واکنشی از خودم نشان نمی‌دهم تا بلکه بیخیال شوند و پر بکشند و بروند. اما گویا همچین خیالی در سر ندارند.
یکی‌شان سعی می‌کند با نوک بلند و سیاهش به من بکوبد اما من با سرعت خودم را به طرفی پرت می‌کنم. دیگری که متوجه تکان خوردن من شد، کمی مکث کرد و بعد او هم نوکش را به سمتم آورد و من خودم را باری دیگر از مسیر ضربه کنار کشیدم. حالا دیگر کاملا کنترل خودشان را از دست داده‌اند و دیوانه‌وار پر می‌کشند و صداهای گوش‌خراشی از خود در می‌آورند. هرکدام‌شان می‌خواهد به‌زور من را به نوک بگیرد و ببلعد. جفتشان می‌خواهند من را تصاحب کنند. به یکدیگر نوک می‌زنند و با چنگال‌های بزرگ و تیز‌شان حمله‌ور می‌شوند. مردی که از قالی بلند شده بود و به خانه رفته بود در حیاط پیدایش می‌شود و کلاغ‌ها با دیدن او از آن‌جا فراری می‌شوند.
نجات پیدا کردم و این را خوب می‌دانستم که جانم را مدیون آن مرد هستم. چقدر سخت بود. تمام تنم کوفته و زخمی است. از مرگ رهایی پیدا کرده‌ام. و این‌ها نشانه‌‌هایی هستند که سفرِ از بالا به پایینم را رفته‌رفته ارزشمند‌تر می‌کنند و برای یافتن راز نجواهای مردان مصمم‌تر به مسیرم ادامه می‌دهم.
چیزی نمانده. دقیقا بالای سرشان هستم. مردی که به خانه رفته بود و حالا دوباره به حیاط برگشته بود، همراه خود کتابی آورده است. دقیقا نمی‌توانم عنوان کتاب را از این فاصله بخوانم اما ظاهر کتاب کاملا مشخص است. جلدی سبز و کرمی رنگ دارد. تقریبا قطور است و عنوان بر روی جلدش طلا‌کوبی شده است. مرد همان‌جای اول خودش نشست و این‌بار یک دستش مشغول ریش‌هایش شد و دست دیگرش کتاب.
به مسیرم ادامه می‌دهم. دیگر چیزی نمانده. حالا می‌توانم کمی صورت‌های‌شان را با ظرافت و دقت بیشتری ببینم. زبر و پر از مو، پر از لک و جای زخم، آفتاب سوخته و طلایی، اما همچنان صدای‌شان را نمی‌شنوم. مگر نجوایی نامفهوم از کلمه‌هایی بریده که هیچی نمی‌توان از آن‌ها فهمید. باید سعی کنم خودم را نزدیک و نزدیک‌تر کنم. دیگر راه برگشتی نیست. حالا از باد و پرنده گذر کرده‌ام و از نوک درخت بسیار دور هستم.
مسیر را همچنان به سمت پایین پیش می‌گیرم. نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوم. اما برخلاف چیزی که انتظار داشتم نجواهای‌شان بیشتر و بیشتر به سکوت تبدیل می‌شود و دیگر هیچ‌چیز نمی‌شنوم، حتی آن کلمه‌های بریده هم دیگر قابل شنیدن نیست. سکوتی مطلق.
تن‌های پولادین و بزرگ بر روی گلستان قالی نشسته‌اند و بدن‌هایشان مانند ابر‌هایی در دل آسمان آرام تکان می‌‌خورد و شعله‌های خورشید از پشت‌شان به زمین می‌تابد.
من دقیقا بالای سر آن مردی هستم که بالشی را زیر بغل‌ گذاشته بود و به یک سو خیره مانده بود. این‌بار لب‌هایش کمی تکان می‌خورد اما چیزی نمی‌شنوم. صدایی از دهانش خارج نمی‌شود. گوش‌هایم را تیز می‌کنم؛ سعی می‌کنم هرصدایی که در آسمان غوطه‌ور است را بربایم. اما هیچی جز صدای باد و جیرجیرک‌ها نصیبم نمی‌شود.
این مرد‌ها چگونه در این سکوت وحشتناک به این آرامی نشسته‌اند. سکوتی که خودشان با نجواهای درون سرشان ساخته‌اند. به چه چیزی خیره بودند؟ به چه چیزی فکر می‌کردند؟ ای کاش می‌توانستم به درون آن جمجمه‌های عظیم الجثه راهی بیابم و این راز شوم را برای خود برملا کنم. دیگر صبرم را از دست داده‌ام. فاصله‌ای نمانده. بر روی آخرین شاخه درخت می‌ایستم و یک پرش تا به کشف جواب معمای این مردان دارم. می‌پرم.
در بین آسمان و زمین غوطه‌ورام. تمام سفر حماسی‌ام از جلو پرده چشمانم می‌گذرد. دیوانه‌‌وار فریاد می‌کشم و سقوطم را به دل دریای گل‌های سرخ قالی تماشا می‌کنم. سرما سینه‌ام را می‌شکافد، به دور خود می‌چرخم و اشک‌هایم از چشم‌هایم سرازیر می‌شود. در ذهن به چیزی جز حقیقت فکر نمی‌کنم. به‌راستی چه رازی در دل این مردان است؟ به راستی من کیستم که این سفر حماسی را از زمین درخت زردآلو به آسمان قالی شروع کرده‌ام؟ این من هستم که به آسمان سقوط می‌کنم. آغوش‌تان را باز کنید و نور حقیقت را به سینه بفشارید. من سفیر رود‌های خروشان سرازیر شده از کوهستان حقیقت هستم. سکوت ممتد.
«این را ببینید! یک زردآلو. همین الان از آسمان به زمین افتاد. چقدر خوب که از دست کلاغ‌ها در امان مانده است. راستی! که می‌خواهد بداند اولین زردآلو امسال چه مزه‌ای دارد؟»

پایان

حسا‌م‌الدین عارفی
۳۱ تیر ۱۴۰۲

Fediverse Reactions

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *