زایش


گل‌های ختمی پژمرده. این را بلدم. این تکرار را خوب بلدم. از حفظم. می‌دانم چه کنم. مراحل را خوب می‌شناسم، می‌شناسم. فشار، فشار، فشار. از این رنگ خوشم نمی‌آید. دفعه‌ی پیش همه‌چیز سفید بود مثل برف. حالا صورتی و این اصلا قشنگ نیست، دقیقا برخلاف بیرون از این‌جا که باران می‌آید. بیرون باران می‌بارد. چرا این گل‌های پژمرده را از کنار تخت من برنداشته‌اند؟ فشار می‌دهم تا ناپاکی که سر دلم سنگینی می‌کند از بدنم خارج شود. نفس بکش؛ چشم نفسم می‌کشم. من این را خوب می‌شناسم. تمام این‌ها را تجربه کرده‌ام. می‌گفت تا سه نشود بازی نشود، برای همین دوباره تاس انداختم و این‌بار هم شش آوردم. حالا برای بار سوم فشار می‌آورم تو گویی از حنجره‌ام می‌خواهد خارج شود. به من بگویید این چیست. من تحملش را دارم. این چه غده‌ای است که اینگونه با سماجت می‌خواهد خارج شود. من را به بیرون تف کن. این گل‌ها واقعا پژمرده‌اند یا من این‌گونه می‌بینم‌شان؟ خودم را در آیینه می‌بینم که شکم آورده‌ام، بازوهایم لاغر و زیرچشم‌هایم تیره شده است. این چشم‌های گداخته و تاریک که از پس نقاب‌های‌ صورتی‌شان من را خیره نگاه می‌کنند… نمی‌خواهم. انقدر به من نگویید کار سنگین نکن، مگر می‌شود زندگی نکرد. من… آه خدای من خدا. سعید بمیری، خدا هم تو را لعنت کند هم من را. تاس انداختم و شش آمد اما تو قهر کردی.
باران می‌بارد و آسمان را می‌شکافد. این باران سرخ از شکاف ابرها روی ساختمان‌های خاکستری و زشت شهر سرازیر می‌شود و ماشین‌ها جیغ می‌کشند و من این نگاه‌های خیره را که به بدنم زل زده‌اند را اصلا دوست ندارم حتی اگر برای بار هزارم باشد. یک‌بار کافی است دیگر نه؟ قشنگ است و ناز است، اما عرضه می‌خواهد. کار هرکسی نیست. بگذارید گل‌های داخل پارک حسابی باران بخورند، بگذارید باران کثافت‌های کنار خیابان را بشوید و ببرد. بگذارید راننده اسنپ من را ببیند و بوسم کند و بگوید تو باران منی. دلم بستنی می‌خواهد اینجا بستنی پیدا می‌شود؟ باشد فشار می‌دهم؛ چشم. لطفاً سرزنشم نکنید می‌گذارم از شکاف ابرهای سرخ باران ببارد. راستی برف کی می‌بارد؟ این غده را تف می‌کنم. من رو نخور، خواهش می‌کنم من گناه دارم. کلاف نخ من کو؟ آه من دلم می‌خواهد فقط این گل‌ها باران بخورند چون مطمئنم با آب باران رشدشان سریع‌تر خواهد شد. باور نمی‌کنید؟ ببینید موهایم چقدر ریخته است.
دلم می‌خواهد این کیف منجوق‌دوزی را به مادرم هدیه بدهم. تمام شب را برایشان وقت گذاشتم این مهره‌های قرمز و نارنجی را به این دلیل انتخاب کردم که او عاشق پاییز است. مادر امشب می‌آید حتم دارم که از دیدن این کیف… لطفاً دو تا بستنی یکی دو رنگ و یکی زعفرانی بدهید. عجله نکن مامان آرام بخور، سرت درد می‌گیرد. الان اسنپ می‌رسد. اسنپ رسید. آژیر اسنپ توی گوشم وزوز می‌کند. بگذار به راننده می‌گویم. آقای راننده لطفاً پنجره را پایین می‌دهید؟ گل‌های پژمرده کنار تختم را دوست ندارم این گل‌ها را مطمئنم از گل فروشی کنار بیمارستان خریده‌اند وگرنه آن‌که مادرم داخل باغچه خاک کرده بود خیلی خوشگل‌تر بودند. خدای من این سومین بار است که این گل‌ها را این‌جا می‌بینم. چرا انقدر غر می‌زنی؟ حالا مثلا مگر چه شده. سرت را گذاشتی روی تاپاله‌های خشک خوابیدی؟ من چرا فراموش نمی‌کنم. بالاخره سه بار است که تکرار کرده‌ام. سه بار فایده ندارد؟ بوی الکل حالم را دارد دیگر به هم می‌زند. آقای دکتر بیرون نیامد؟ همین‌جا توی پستو یاد بگیر تا ترکه نخوری. من نمی‌توانم زیاد یاد بگیرم. وقت ندارم، خانه هزار تا کار دارم. بالاخره انتخاب کن یا بزن زیر بازی و کتکش را بخور یا گریه کن. فشار بده. دارم فشار می‌دهم.
سرم توی کوره‌ی نون‌پزی، کمرم وسط بوته‌ی خار، پاهایم داخل فریزر و آخ مامانی الهی، مامانی، عزیزم. عزیزم ببین عجب عجب مربای سیبی گذاشتم؛ طبیعی و خوشمزه. ریزریز کردم گذاشتم توی قابلمه با شعله‌ی خیلی کم بپزه… دوست نداری؟ جهنم همه را می‌ریزم دور. دست از سرم بردارید. انقدر به من دست نزدید. این آشغال‌ها را از من دور کنید. من از این آشغال‌های صورتی خوشم نمی‌آید. پرستار چه می‌کنی؟ بیرون بیاور، خفه شدم. اصلا می‌دانم چه کنم. همه را می‌ریزم دور. همه را. چی؟ سوالت را بپرس. واقعاً استعداد دارم؟ فکر می‌کنم توی این کار خوب نیستم، منجوق‌دوزی را می‌گویم. این حرف درست نیست. باید بتوانی بین کارهای خانه وقت خالی برای بافتن فرش پیدا کنی. گفتی فرش؟ وای من نمی‌خواهم دست‌هایم را از دست بدهم. استعداد دارم؟‌ این کارها استعداد می‌خواهد. می‌دانی من خودم چند بار تمرین کردم؟ ۷ بار. برای همین است که حرفه‌ای شدم. من هفت سالم بود مادرم یکی خواباند زیر گوشم که چرا منجوق‌ها را خراب کردم، تو می‌گویی می‌خواهی بیخیال سومی شوی؟ خدا لعنتت می‌کند. تو اصلاً نتوانستی مهره‌ها را درست کنار هم بچینی گره‌هایی که زدی یا خیلی سفت شدن یا خیلی شل. حتی رج‌ها به یکدیگر گره خورده‌اند. حیف این همه منجوق که برای این کیف… شکم آوردم؟ استعداد لازم دارد تا برای بار سوم هم درد نکشی.
باشد فشار می‌آورم. فقط به من بگویید کجاست؟ عزیزم. مامانی. کجاست؟ باران قطع شد؟ بستنی آب شد؟ عزیزم تحمل کن. من هیچ‌چیزی را نمی‌خواهم تحمل کنم. از تو هم متنفرم. عزیزم مامانی. ببخشید مامانی من نمی‌خواستم اصلا این‌طوری بشود. نفهمیدم چی شد. لطفا می‌شود از اتاقت بیرون بیایی؟ مامانی معذرت می‌خواد قول می‌دم امشب آش دوغ درست کنم. مامان را عصبانی می‌کنی. نمی‌بینی کلی کار دارم؟ حالا ببین، هم تو گریه می‌کنی هم من… مامان موهایم دارد می‌ریزد چه کنم؟‌ فشار می‌آورم. می‌دانم دارم چه می‌کنم حالا همه‌چیز را خوب می‌بینم، خوب می‌شنوم. گوش‌هایم از هر دفعه‌ای تیزتر می‌شنود و قلبم با ظرافتی تکرارنشدنی خون را در شقیقه‌هایم پمپاژ می‌کند. بیرون آمد؟ بیرون آمد. دیگر هیچ‌چیز نمی‌شنوم. خاله می‌شود این گل‌های پژمرده را با گل میخک صورتی مامان عوض کنی؟ نقاب‌های‌شان را برداشته‌اند و حالا به آن چشم‌های تاریک و خیره، لبخندی مشمئزکننده اضافه شد. سعید تویی؟ لطفا برو. بگذارید بغلش کنم. باران قطع شده است؟ اسمش چیست؟ نمی‌دانم.

دوم

– این وضعیت اصلا خوب نیست. آقاتون این‌جاست؟
– بله دم در پیش بچه‌هاست.
– چندتا بچه داری؟
– دو تا.
– خدا حفظ کنه. باید خیلی مراقب دستت باشی.
شوهرم رو صدا زدند.
– آقاجان این بی‌حسی بازو و گرفتگی و درد شدید، عصبیه. من یک‌سری قرص می‌نویسم اما به هیچ‌وجه نباید کار دستی سنگین کنه. ممکنه خیلی خطرناک بشه. من باز پیشنهاد می‌دم به روان‌شناس و روان‌پزشک هم سر بزنید. گاهی اوقات خیلی از مشکلات بدن از فشارهای عصبی و روانی میاد و اون‌طوری درمان کردنش خیلی بهتره.
از مطب بیرون آمدیم. شوهرم رانندگی می‌کرد و می‌رفتیم تا برای بچه‌ها میز تحریر بخریم.
– بهم گفت ظرف نشورم.
– من می‌شورم برات عزیزم.
– گفت کار سنگین دستی نکنم.
– پس باید فعلا فرش‌ رو بذاری برای بعد.
– تازه امروز دار رو سرپا کردم.
– به دستت فشار میاره.
– می‌تونی شب زودتر بیایی خونه.
نمی‌دانم چرا به این اندازه غافلگیر کننده و بی‌مهابا اما این اولین خاطره‌ای است که بعد از زایمان سخت امروزم به یادم می‌آید. اتاق ساکت و نیمه تاریک است و من روی تخت به حال خودم رها شده‌ام. بچه‌ام را داخل دستگاه گذاشته‌اند و اگر سرم را کمی خم کنم می‌توانم گوشه‌ی اتاق ببینمش. پرده‌ها را کشیده‌اند اما می‌توانم بفهمم که هنوز باران می‌بارد. صدایش را دوست دارم. می‌گذارد افکارم آرام مانند نور سفیدی که از پرده‌ی اتاقم می‌گذرد، برخلاف بدنم که به اجبار با زور دارو آرام گرفته است، بچرخد و رها شود. تختم حالا به نرمی گهواره‌ای است و سنگینی بدنم را رها کرده‌ام. پایین تنه‌ام همچنان متورم است و ذوق‌ذوقش را حس می‌کنم. می‌گویند ده تا بخیه زده‌اند. اهمیتی نمی‌دهم. تو بگو هزارتا زده باشند. این آرامش و درد که دوش‌به‌دوش یکدیگر در بدنم به جریان افتاده است را با هیچ‌چیز عوض نمی‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم تا بتوانم باران سرد و یخ‌زده را که نوید سرمایی سفید و مه‌آلود می‌دهند، نزدیک‌تر احساس کنم. صدای جریان خون را در رگ‌هایم می‌شنوم. پلکم سنگین می‌شود اما خوابم نمی‌آید. این خاطره‌ها هستند که روی پلکم سنگینی می‌کنند. چه پرتلاطم بود دریای این روزهایم. چه خشمگین می‌غریدند ابرهای پاییزی اما حالا با تمام وجودم دانه‌های نرم برف را احساس می‌کنم که از دل آسمان سفرشان را شروع کرده‌اند. نرم و نرمک، آرام و با تطمئنینه، از شاخه‌های درخت آسمان به پایین می‌آیند. از خاطره‌هایم سر می‌خورند و لبخندشان را می‌بینم که همگی به روی من است. لبخند می‌زنم و نفس عمیقی می‌کشم. سرم بیش از پیش در بالشم فرو می‌رود. آن‌ها به سویم می‌آیند و حالا می‌توانم تکه‌تکه، اما شفاف به یاد آورم و ببینم‌شان.
به یاد می‌آورم سرگذشتم را که امروز را آن‌گونه برایم رقم زد. روز نخست بود. روزی که سنگ قصه به آب افتاد و موج‌های اتفاق را دور خودش روانه‌ی من کرد. آن روز می‌دانستم که درد دستم حادثه‌ی غریبی است. می‌دیدم که چیزی درونم مانند کرمی به حرکت افتاده است. دلم را شور انداخته و دار فرش را به جانم گره زده. تمام آن روز خودم را درگیر چله‌بافی کرده بودم. هم می‌خواستم فراموش کنم گویی مرده است و هم می‌خواستم ببینم گویی اکنون است که زاده شده است. آیا این دلهره که به نرمی قرار است به قامت کودکی دربیاید، می‌توانست تکراری دیگر بر تن نحیفم باشد؟ نفهمیدم که چه می‌کنم و چه بر من خواهد گذشت. چه کس جز من می‌تواند آن‌ها را دوباره ببیند؟ به یاد می‌آورم و با خودم زمزمه می‌کنم. آن روز را به خانه برگشتیم و سعید به محل کارش برگشت و بچه‌ها با میز تحریرشان مشغول شدند.
دست‌هایم را حس نمی‌کردم. گاهی فکر می‌کردم که آن‌ها آن‌جا، در کنار بدنم، در گره‌زدن رج‌های فرش، در نخ کشیدن منجوق‌ها، در پختن غذا و نوازش کردن سر بچه‌ها، نیستند. مادرم می‌گفت مادری کردن کار هرکسی نیست. شوهرداری فوت و فن می‌خواهد. مردت را باید به مشتت بگیری. او این‌ کار را خوب بلد بود. البته نه به مشت کشیدن شوهرش. او هفت بار زایمان کرد. بهترین فرش‌ها را می‌بافت و از همه جای اردبیل مشتری داشت. او می‌گفت وقتی از پدرم جدا شد با همین فرش بافتن خانه خرید، من و منیژه را شوهر داد و پنج تا پسر تا دیپلم رساند و به سربازی فرستاد. از خودم می‌پرسم او هم احساس می‌کرده است که برای همچین زندگی‌ای دو دست کافی نیست؟ من اما آن روز با امید بستن به همین دو دست با یک دنیا شور و ذوق چله بافته بودم. سوار ماشین بودیم و بچه‌ها میزتحریرشان را می‌خواستند.
– می‌تونی شب زودتر بیایی خونه. من نمی‌تونم بچه‌ها رو بخوابونم. اصلا می‌خوابونم‌شون کار من تازه شروع می‌شه. کوه ظرف‌ها رو بشورم، آشپزخونه رو تمیز کنم، لباس‌شویی رو روشن کنم، خونه رو جمع کنم.
– آقا گفتم ظرف‌ها با من دیگه.
– چطوری ظرف‌ها با تو وقتی تازه ساعت دو شب میایی؟
– نون نخوریم؟
موهایم مثل برگ خزان می‌ریخت. با خودم لج کرده بودم که آن روز را دکتر نروم اما برخلاف بخت تاریکم، روشن بود که حامله‌ام. جلوی آیینه ایستاده بودم. شانه می‌کشیدم و برس را نگاه می‌کردم و مشت‌‌مشت موهای مشکی را گوله می‌کردم. بازوانم لاغر و شکمم جلو آمده بود. جلو آمده بود؟ صدای دکتر از دیروز توی گوشم وزوز می‌کند:
– این وضعیت اصلا خوب نیست. آقاتون این‌جاست؟ چندتا بچه داری؟
– دو تا.
– خدا حفظ کنه. باید خیلی مراقب دستت باشی.
مراقبم؟ وقتی بچه‌ی سوم را حامله هستی شبیه این است که دیگر اصلا حامله نیستی چون دوتای دیگر دورت می‌چرخند و تو هم باید با آن‌‌ها بچرخی. فراموش می‌کنی که آن‌جا، درون بدنت، یک موجود زنده‌ی دیگری وجود دارد که برای بیرون آمدن انتظار می‌کشد. بین دیوارهای خونی، جایی که صدا، صدای شریان خون است و نگاهت، تاریکی، و احساست، تنگی و لزجی است. او چشم‌هایش را بسته و از بدنت تغذیه می‌کند و انتظار نور و رهایی را می‌کشد. صدای اولین باران‌های پاییزی را می‌شنیدم. حتی باران هم تصمیم گرفت است که بدون خبر دادن به پاییز بیاید و همه‌چیز را ببلعد؟ می‌بارید و اتاق را ابرهای تیره تاریک کرده بودند و خودم را در آیینه می‌دیدم که آرام‌آرام محو می‌شوم و دیوارهای اتاق به سمتم می‌آیند. من نمی‌خواهم دستم را از دست بدهم.
– خدا یکی‌تون رو صبح بکشه یکی‌تون رو شب.
ندانستم چه شده بود. همه‌جا پر از بستنی و مربا بود. فرش، مبل، پرده‌ها. یک سیلی محکم زیر گوش مبینا خوابانده بودم و خانه دور سرم می‌چرخید. دست‌های سینا بستنی بود و دست‌های مبینا مربا.
– به جای این‌که نذاری و جلوش رو بگیری تو هم باهاش انجام دادی؟‌ مگه بچه‌ای؟
سینا که چهره‌‌ی برافروخته‌ام را دیده بود اول شوک‌زده نگاهم کرد و بعد گریه‌کنان سریع به حیاط دوید. می‌خواست تا می‌تواند از این موجود بدترکیب و وحشتناک فرار کند. اما مبینا دم برنیاورد، هق نزد، سرش را پایین گرفت و رفت به اتاق و آخرین چیزی که شنیدم صدای چرخش کلید در قفل اتاق بود.
– ببین بچه بزرگ کردن استعداد می‌خواد.
– مبینا عزیزم. ببخشید. مبینا…
هق می‌زدم.
– مبینا… ببخشید عزیزم. من… من نمی‌خواستم بزنمت. یکهو نفهمیدم چی‌شد. تو باید مراقب داداش کوچیکت باشی. تو باید حواست به اون باشه. مامانی خیلی کار داره، مامانی خیلی خسته است. فکر می‌کنی الان چه‌جوری باید همه این‌ها رو تمیز کنم؟ فرش، پرده، مبل‌ها. ببخشید عزیزم. ببین… الان هم من دارم گریه می‌کنم هم تو.
مامانی خیلی خسته بود. مامانی مثل آن شب که تا صبح بیدار مانده بود و درحال دوختن کیف بود، خسته بود. هم‌سن مبینا بودم. منجوق‌ها را دورم چیده بودم. نارنجی، قرمز، زرد، نخ نامرئی، نخ کشی. یک طرح برگ خوشگل هم داشتم. مادرم یک هنرمند واقعی بود اگر حتی کسی او را به این اسم ننامد: منجوق‌دوزی می‌کرد، گوشواره، دستبند، انگشتر، گردن‌بند، کیف و هزار مدل طرح‌های کوچک و بزرگ دیگر. فرش اردبیل می‌بافت و گلیم عنبران. آش دوغش نه می‌برید نه زرد می‌شد نه سفت می‌شد و نه شل. ترکی حرف می‌زد، گیلکی حرف می‌زد، طالشی حرف می‌زد و فارسی حرف می‌زد. من و منیژه را شوهر داد و چهار پسر را سربازی فرستاد و من هم هیچ: یک بچه‌ی دیگر بین دو بچه‌ام که هق می‌زند.
– مامان. این برای تو.
– این چیه؟
– کیف.
– چی‌کار کردی؟
– چی؟
– این همه منجوق رو چرا حروم کردی. این چیه دیگه؟
– حروم نکردم.
– می‌دونی اون‌ها رو برای چی خریده بودم؟‌ می‌دونی چقدر سفارش گرفته بودم؟ مگه تو بچه‌ای؟
– نمی‌دونستم.
یکی خواباند زیر گوشم. حق داشت. کیف نبود، صدتا گره نامرتب و به هم‌ ریخته‌ی روی هم رفته بودند. هفت سالم بود، نمی‌دانستم. سرم را پایین گرفتم و هیچ نگفتم و رفتم به اتاقم و تا شب هیچ‌کس صدایم نکرد و هیچ‌کس نپرسید مهشید کجاست. سینا کجاست؟’
– سینا عزیزم بیا خونه. مامانی دیگه عصبانی نیست.
مامانی از این‌که عصبانی بود ناراحت بود. سینا خودش رو کثیف کرده بود و به هیچ‌وقت نمی‌اومد سمتم. دوباره گریه کردم. با یک ملافه رفتم و گرفتمش. لگد می‌زد، جیغ می‌کشید می‌خواست از دست من بدترکیب فرار کند. می‌گفت من را نخور و گریه می‌کرد.
– ساعت دو شب میایی خونه. سینا تا تو نیایی قیامت می‌کنه.
– شاید باید یکم باهاش بازی کنی.
– وقت دارم بازی کنم؟
– این‌طوری هی بیشتر باهات لج می‌کنه.
– چی‌ کار کنم دیگه؟ فکر می‌کنی من بچه‌هام رو دوست ندارم؟
– کی همچین حرفی زد؟
بدنم کرخت و خشک بود و لگنم تیر می‌کشد. تمام مرباها و بستنی را اول با قاشق جمع کردم و بعد تا خود شب دستمال کشیدم. شبش را با سعید دعوا کردم و قهر کردیم و نخوابیدم و فردایش نوک سینه‌هایم مرطوب بود. ریه‌هایم فشرده و مثانه‌ام همیشه پر بود. دمپایی می‌پوشیدم چون پاهایم اندازه‌ی سرم شده بود و روسری را محکم دور سرم گره می‌زدم چون بچه ‌آرام و قرار نداشت. ماه چندم است؟ روی مبل افتاده بودم. از خودم پرسیدم سال چندم است؟ همین فردا قرار است کیسه‌ی آبم پاره شود یا همین دیروز آخرین لکه‌های خون را روی نوار بهداشتی دیدم؟ فردای همان روز که دکتر دست‌هایم را دید آن یکی دکتر گفت حامله‌ای. نمی‌دانستم گریه کنم یا بخندم. چرا؟
– وای باورم نمی‌شه دکتر گفت حامله‌ای.
– یک‌جوری می‌گی باورت نمی‌شه انگار کار تو نیست.
– خیلی مسخره‌ای مبینا.
خندیدم.
– اسمش رو چی بذاریم.
– خودت بذار. مثل قبلی‌ها مگه چی گذاشتی؟
– مبینا رو تو گذاشتی سینا رو من.
– کی گفت من مبینا گذاشتم؟ من گفته بودم سارا.
– سارا مامانم گفته بود.
– قاطی کردی سعید؟ مامان شما نبودند که می‌گفتند بچه‌ی اول رو باید مرد اسم بذاره؟
– من که یادم نمیاد.
– تو چی یادت میاد؟
– این‌که تو چقدر خوشگلی.
– برو بابا مسخره.
– بگو چی ویار کردی؟
– هنوز که هیچی نشده.
– بگو تو حالا.
– بستنی می‌خوام.
– روی چشم.
– هر شب باید با بستنی بیایی خونه. از اون زعفرونی‌ها.
تا خود خانه خندیدیم. سعید را دوست دارم. او اصلا شبیه پدرم نیست. سعید مرد آرامی است. خوش زبان است، شوخ است، به من توجه می‌کند، بغلم می‌کند، بوسم می‌کند؛ سعید را دوست دارم چون مثل پدرم نیست. حتی بلد نیست خوب تخته بازی کند.
– جلو خونه خاله پیاده می‌شم.
– عه چرا؟
– می‌خوام ازش نخ بگیرم.
– برای فرش؟
– اون‌طوری نگام نکن. نخ‌هام همه کامواست. کرک می‌خوام.
– عزیزم دکتر گفت…
– دکتر غلط کرد.
– بعد غرش رو سر من می‌زنی.
– یکدونه فرش چی می‌شه؟ دیگه هیچ‌کاری نکنم تو خونه جز کلفتی تو و بچه‌ها؟
– کی گفته تو کلفتی؟
– لازم نیست کسی بگه.
– من دارم برای دستت می‌گم.
– خیلی نگرانی بیشتر خونه باش.
از پدرم چیز خاصی به یاد نمی‌آورم. او زیاد نماند. من بچه‌ی آخر بودم. هنوز مدرسه نمی‌رفتم که دیگر او را ندیدم. مادرم هم چیزی نگفت و ما هم چیزی نگفتیم. پسرها تو کوچه بودند و ما هم پشم گوسفند می‌تراشیدیم، نخ می‌ریسیدیم و به مادر کمک می‌کردیم. می‌گفت زندگی را باید همین‌جا توی همین پستو یاد بگیرید و اگر یاد نگرفتید خانه شوهر چیزی جز ترکه نیست. ما هم از ترس ترکه یاد می‌گرفتیم و یاد می‌گرفتیم و یاد می‌گرفتیم. گاهی فکر می‌کنم از مادر چیزی جز منجوق و پشم و دار به یاد نمی‌آورم و بقیه‌ی چیزها توهمی بیش نیستند. زن همسایه او را خوب می‌شناخت. دوستش بود و خاله صدایش می‌کردم. خاله زن خوبی بود. یاد می‌آید که سوم ابتدایی بودم. نصف سال گذشته بود و فقط یک مداد قرضی و یک دفتر پاره داشتم. هوا سرد بود، کلیه‌ام باد سرد خورده بود و شکمم درد می‌کرد و روده‌هایم به هم می‌پیچید. نمی‌خواستم به دست‌شویی بروم. خودم را تمام روز نگه‌داشته بودم. نتیجه آن شد که زنگ آخر خودم را کثیف کردم. خاله دنبالم آمده بود و گفت مادرم سینه پهلو کرده است. مادرم یک ماه کامل را گذاشته بود و یک فرش بزرگ دست‌بافت را به سفارش یک آقایی توی تهران ببافد تا بتواند با پولش برای‌مان وسیله مدرسه و لباس گرم بخرد. او هم خودش را نگه‌داشته بود.
همان روز که از دکتر حاملگی‌ام بر می‌گشتیم از خاله چند کلاف نخ خریدم. تشکچه را زیرم انداختم. چوب هاف را تنظیم کردم، نقشه را برداشتم. رج‌ها را شمردم، گره‌ها را شمردم. چند گره‌ پایه زدم و پود را کشیدم. زیر و رو، محکم و شل، دفه زدم، پود را کشیدم، گره زدم؛ دستم تیر کشید. گریه کردم. من واقعا حامله‌ام؟ خوابم برد. آن روز خواب عجیبی دیدم. مادرم با پدرم بودند. من داخل حیاط با برادر و خواهرم بودم. گوسفندی را به نرده بسته بودند. گل‌های صورتی ختمی را به مشت گرفته بودم و می‌دادم بخورد و او هم در عوض پشمش را برای می‌ریسید. صدای قهقه‌ی پدرم را شنیدم: ها! شیش… جفت شیش.
– تقلب می‌کنی تو.
– چه تقلبی؟
– تاس رو نگه داشتی. می‌ندازی همون شیش بیاد.
– برو بابا… بیا جفت چهار…
مادرم زد زیر تخته. مهره‌ها پرت شدند. یکی پرت شد و افتاد جلوی پایم. صدای پدرم را می‌شنیدم: چی‌ کار می‌کنی؟
– تقلب کردی.
– زنیکه‌ی هرزه.
گوسفند گفت: زنیکه‌ی هرزه.
گفتم: خودتی.
– نه تو زنیکه‌ی هرزه‌ای.
– نخیر تو تقلب کردی.
– زنیکه‌ی هرزه.
– تو همه گل‌ها رو با هم خوردی. اما کلا یک کلاف هم به هم نخ ندادی.
– تو هم می‌خورم.
ترسیدم. صدای جیغ مادرم را می‌شنیدم. منیژه از درخت گردو رفته بود بالا و دست‌هایش را محکم روی گوشش گرفته بود و برادرم به پدرم نگاه می‌کرد.
– زنیکه‌ی هرزه.
– خودتی. یالله نخ من رو بده.
گوسفند مهره را خورد.
– تو مهره رو هم خوردی.
– تو هم می‌خورم.
دهانش را باز کرد. هزاران ردیف دندان تیز و خون‌آلود که گل‌پرهای صورتی را لابه‌لای آن‌ها می‌دیدم به سمتم می‌آمدند.
– من رو نخور.
گریه کردم.
ماه چندم بود؟ آن کابوس را کی دیدم؟ مادرم عاشق تخته بود و پدرم جر می‌زد و مادرم کتکش را می‌خورد. دوباره بازی می‌کردند. مادرم لجباز و یک‌دنده بود و از رو نمی‌رفت. می‌گفت وقتی ازدواج کرد تمام جهزیه‌اش فقط یک دانه قاشق بود که آن هم رفت پشت بام طویله و با قدرت پرت کرد آن طرف روستا. خاله می‌گفت قاشق صاف افتاد داخل دیگ آش دوغ مادرشوهرش. داد و فریاد می‌زد که موش افتاد داخل دیگ آشم. همه را ریختند دور. بعد فهمیدند قاشق بود. گفت مادرم آن شب را توی طویله سرش را روی تاپاله‌های خشک گذاشت و خوابید. از خواب پریدم.
سعید گفت:
– تا سه نشه بازی نشه.
– سعید باختی.
– آقا یک دست دیگه بازی کنیم. این دست رو اگه برنده شدی قبوله.
– نخیر من دیگه بازی نمی‌کنم.
– پس قبلی‌ها رو جر زدی.
– من جر نزدم.
– زدی.
– برو بابا. باختی سوختی.
– برو اون مربا رو بیار ببینم چی درست کردی؟
– کمرم خیلی درد می‌کنه.
– هفت ماه شده نه؟
– نمی‌دونم. حالت تهوع دارم.
– استراحت کن.
– کدوم استراحت؟
سعید مثل پدرم نبود. او جر نمی‌زد. حتی می‌فهمیدم از قصد طوری بازی می‌کند تا من ببرم. از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت.
– این‌جا چرا این شکلیه؟
– عزیزم بخدا نمی‌تونم دیگه.
– مربا کو؟
– ریختم تو اون سه تا دبه کنار سماور.
سعید قاشق را برداشت و داخل ظرف مربا زد.
– خیلی خوش‌مزه شده.
– با قاشق کثیف زدی؟
– خب قاشق دیگه نبود.
– الان اون کپک می‌زنه. نباید چیز کثیف می‌زدی توش.
– خب الان که چیزی نمی‌شه.
– نه دیگه زدی. خرابش کردی.
– عزیزم چرا عصبانی می‌شی؟
– چون که روانی شدم از کارهای تو.
– چی‌کار کردم مگه؟
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.
– همه رو می‌ریزم دور.
– نفس نکن.
همه را ریختم دور. قاشق مادرم افتاده بود توی دیگ مربایم. نتوانستم مراقب‌ باشم. گاهی اوقات سبک‌ترین چیزها هم در دست‌هایم چنان سنگینی می‌کردند که با خود فکر می‌کردم تمام جهان را با دست‌هایم گرفته‌ام. می‌خواستم همه‌چیز را ول کنم. نشسته بودم جلوی دار. زمزمه می‌کردم. زمزمه می‌کردم. نمی‌توانم همه‌‌ی این‌ها را به تنهایی نگه دارم. بازوانم لاغر و شکمم جلو آمده است. این بچه مانند کوهی در دلم سنگینی می‌کند که با خود آرزو می‌کنم کاش می‌توانستم مانند مدفوع آن را خالی کنم. اما آن هم دروغ است. مدفوعی نیست و فقط فشاری تحمل‌ناپذیر است که به روده‌هایم سنگینی می‌کنند. سر دلم همه‌چیز مانده است و نمی‌دانم بالا بیاورم یا دفع کنم. نمی‌توانم بیش از این نگه‌ش دارم. تمام جهان روی دست‌هایم سنگینی می‌کند. تمام جهان روی دست‌هایم سنگینی می‌کردند. با این‌که گاهی فقط یک گره بود، احساس می‌کردم تمام جانم را به کار می‌گرفتم تا بتوانم فقط یکی، هرطور که شده است فقط یک گره بزنم. جانی نداشتم.
آن روز سراغ صندوقچه‌ی مادرم رفتم. بازش کردم. می‌دانستم که آن‌جا پیدایش می‌کنم. خاله گفت که مادرم آن طرح را کشید اما هیچ‌وقت نتوانست ببافد. همه‌چیزش آن‌جا بود. تمام وسیله‌های نکبتش. تمام آت و آشغال‌هایش را در آن صندوقچه انبار کرده بودم. کیسه‌ی منجوق‌ها، پارچه‌های جورواجور، صد مدل نخ و کاموا و دفه و گیره و سیخ. لباس‌هایش. شانه‌ و ظرف سرخاب سفیداب‌اش و شیشه‌ی سرمه‌اش. با خودم گفتم واقعا چرا این‌ها را هنوز دارم؟ همیشه می‌گفتم روزی با آن‌ها چیزی خواهم ساخت. تو گویی نگه داشتم‌شان تا خودم را شکنجه کنم. یک یادگاری از او که همیشه در گوشه‌ی ذهنم بماند تا هم لعنت نثارش کنم و هم بوسه بزنمش. پیدا کردم.
مامان صبر کن، اسنپ گرفتم. عجله نکن. آروم بخور، سرت درد می‌کنه. یک بستنی زعفرانی دست سینا و یک وانیلی هم دست مبینا بود. برای چکاب رفته بودم. ماه چندم بودم؟
– وضعیتت خوبه. الان باید دیگه بیشتر مراقبت کنی. کار سنگین نکن. رژیمت رو رعایت کن. غذاهای مقوی بخور.
– می‌خورم.
– استرس اصلا نکش.
– نمی‌کشم. بلاخره بار سومه. بلدم. حفظم.
– آره.
– دستم درد می‌کنه.
– چطور؟
– نمی‌دونم تیر می‌کشه. بازوم.
– یک دکتری چیزی برو حالا. کار سنگین نکن.
– چندماه پیش رفتم. قبل از این‌که بفهمم حامله‌ام.
– چی گفت؟
– گفت عصبیه. یک‌سری دارو داد و گفت برم پیش روان‌پزشک.
– عیبی نداره. طبیعیه. فشار نیار به خودت فقط کار سنگین نکن.
– فرش ببافم کار سنگینه؟
همش به من می‌گویند کار سنگین نکن. این کار سنگین چیست؟ با بچه‌ها سر و کله نزنم؟ خانه را جمع نکنم؟ به مبینا در درس‌هایش کمک نکنم؟ شام و ناهار و صبحانه درست نکنم؟ این کار سنگین چیست؟ زندگی کردن من است؟ چرا همه آن یک دار کوچک نحیف و لاغر رنگ و رو پریده‌ی من را می‌بینند؟ ناله می‌کنم؟ تنبلی می‌کنم؟ مادرم یک لحظه آرام و قرار نداشت. کار می‌کرد. می‌بافت و می‌پخت و می‌شست. ناله کرد؟ نمی‌دانم. او زنی یک دنده و لجباز بود و با زندگی هم سر لج داشت. من چی؟ ببین که زن شهرنشین چه ناله و غری می‌زند. راستی مادرم تا به حال با هیچ مرد دیگری نخواست باشد؟ یادم می‌آید که خیلی خوشگل بود.
اسنپ آمد. سوار شدم. راننده یک آقای جوان بود. خوش هیکل، موهای مشکی و پوست آفتاب‌سوخته.
– خانم پنجره‌ها رو بالا بکشم؟
از آیینه جلو دیدمش.
– نه ممنونم.
– برای خودتون گفتم. بارون سردیه.
– خوبه.
– باشه هرطور که راحتید.
مرد جالبی بود. صدایش هم لطیف بود هم خشن. آیا من را دید یا چون فقط حامله‌ام به من توجه کرد؟ گاهی فکر می‌کنم بچه‌ام از من مهم‌تر می‌شود. کسی من را نمی‌بیند و فکر می‌کنم که جنین را بیشتر از من می‌بیند. من فقط یک حامل‌ام. من او را به این طرف و آن طرف می‌برم و او از من تغذیه می‌کند اما او را می‌بینند. تو گویی همزمان هم مادر هستم هم نیستم.
– شما من رو یاد مادرم می‌ندازید.
– چرا؟
– اون هم عاشق سرمای بارون بود.
– …
– عمرش رو داد به شما.
– خدا رحمتش کنه.
– می‌گفت آب بارون برای گل و گیاه خیلی بهتر از آب‌های دیگه است.
– چرا؟
– می‌گفت مثلا نگاه کن چطوری یک گیاه کنار خیابون می‌تونه رشد کنه. اون هم از لابه‌لای آسفالت و دود و دم ماشین. اما گل و گیاه تو خونه چند روز حواست بهش نباشه جون می‌ده.
دلم می‌خواهد آب باران بخورم و رشد کنم. گل ختمی صورتی باغچه آب باران نخورد و خشک شد. مادرم آن را از کوه آورده بود و کنار مرغ‌دانی زیر سایبان کاشته بود. می‌گفت این گل یک چیز خاص دارد، چیزی درونش هست. باران نمی‌خورد. هرزگاهی شلنگی زیرش می‌کشیدم. می‌گفت چقدر آب می‌دهی خراب می‌شود. من می‌گفتم آب نخورده است. می‌خندید. فکر می‌کردم حتما باید آب به برگ‌هایش بخورد. مادرم می‌گفت من را به خاطر همین چیزها دوست دارد. می‌گفت من همه‌چیز را ساده می‌بینم، همان‌طور که هست، بدون هیچ پرده‌ای. آن روز یک شاخه از صورتی‌ترین گل‌ها را چید و به من داد. گفت دلش می‌خواهد روزی از این گل یک تابلو فرش ببافد. آن روز نرسید.
– خاله تازه چله بستم.
– می‌خوای فرش ببافی؟
– نه فرش حالا. یک تابلو فرش کوچیک.
– آفرین دخترم.
– نخ می‌خواستم.
– بیا تو.
– خاله طرح مامان رو یادته؟
– کدوم خاله؟
– گل ختمی. صورتی بود.
– یادم اومد. دست من نیست والا خاله.
– پس توی وسایل‌های خودشه.
آخرین طرح مادرم بود. خودش نقشش را ریخته بود. همان ختمی صورتی. ترنج‌ را ده‌تا گل زده بود و حاشیه را نقش‌های اسلیمی. چارگوش کبوتر بود و لچک را لوزی زده بود. طرح ساده بود اما او نتوانست.
– حاج خانم اینه. تو صندوقچه پیدا کردم.
– آره خاله همینه.
– بهترین رنگی که خوبه رو بده بهم.
– ببینم نقشه رو.
دستم را دراز کردم بازوام تیر کشید.
– چی‌شده؟
– هیچی خاله. عصبیه.
– مراقب باش. مادرت گوش نکرد.
مادرم گوش نکرد، خاله راست می‌گفت. شب‌ها از درد نمی‌خوابید و صبح‌ها نمی‌توانست لیوان را درست نگه دارد. دکتر گفته بود سندروم تونل کارپال. دست‌هایش فلج شده بود. نمی‌توانست خودش را بشوید، نمی‌توانست منجوق‌ها را به سوزن بکشد. نمی‌توانست آش را برای‌مان هم بزند. او آنقدر تلاش کرد که همه‌چیز را نگه دارد، دیگر نمی‌توانست نخ را دور تار نگه‌ دارد و یک گره ساده بزند.
– مراقبم خاله.
مراقبم؟
– دکتر گفت کار سنگین نکنم.
– خوب می‌شه.
– سعید بخدا درد می‌کنه.
– قربونت برم من. چشم نفسم. هفته بعد شیفت شبم ظهری باز می‌ریم دکتر. همین شنبه. خوبه؟
– سعید بخدا اگه فلج شم چی؟
– نفسم چی می‌گی؟
– سعید اگه دستم‌هام دیگه کار نکنن چی؟
– چرا این‌طوری می‌گی؟
– سعید من می‌ترسم.
– عزیزم. گریه نکن. نباید استرس بکشی. زایمانت نزدیکه.
– سعید من این بچه رو نمی‌خوام. من تازه دار رو سرپا کرده بودم.
– نزن این حرف رو قربونت برم.
– سعید من می‌ترسم.
– فدات شم. گریه نکن.
– من این بچه رو نمی‌خوام. این بچه دستم رو این‌طوری کرده.
هق می‌زدم و می‌ترسیدم.
– نگو این‌طوری. چیزی لازم نداری؟
– نه!
– ببین ظرف‌ها رو شستم.
– مرسی.
– نگی سعید کمک نمی‌کنه.
سعید کمک می‌کرد. اما من کمک نمی‌خواستم. من نمی‌خواستم که مثل مادرم بشوم. من نمی‌خواستم زن باشم. من نمی‌خواستم این غده را با خودم به این‌ور و آن‌ور ببرم و نگه‌ دارمش. احساس مادری‌ نداشتم. خاله می‌گفت مادرم گوش نکرد.
– مراقب باش.
مراقبم؟ من دیگر احساس نمی‌کردم مادرم. احساس می‌کردم راننده‌ی اسنپم و مسافری را جابه‌جا می‌کنم. من دلم می‌خواست آن فرش را ببافم و تمام کنم. گره‌های آن را بیشتر دوست دارم. کمردرد و لگن‌درد آن را بیشتر دوست دارم. می‌توانم تا ده‌تای دیگر هم ببافم. تازه رسیده بودم به گل‌های مورد علاقه‌ام. نخ صورتی را تازه اضافه کرده‌ بودم و آماده‌ی گره اول بودم. دفه را کوبیدم، تارها را شمردم، ترکه را از چله کشیدم و قلاب انداختم؛ زیرم مرطوب شد.
– سعید؟… مبینا مامان برو پایین خاله رو صدا کن.
لامپ‌های مهتابی بالای سرم مانند خط‌کشی خیابان رد می‌شد. من را به کدام شهر می‌بردند؟ کجا قرار است بمانیم؟ یک فروشگاه بین راهی خوب است. هوس بستنی دارم.
– خیلی زوده. دهانه رحم فقط یکی دو سانت بازه.
من بلدم. زور می‌زنم. فشار می‌آورم. از من جدایش کنید. دستم تیر می‌کشد. بیش از این نمی‌توانستم نگه‌ش دارم. زورم را می‌زنم.
– انقباض کارآمد نیست.
بدنم قفل شده بود. این تراژدی ناتمام من است که در اوج رهایی همه‌چیز را نگه‌ می‌دارم؟ آن‌جا که می‌خواهم استفراغ کنم آب دهانم را شدید‌تر قورت می‌دهم. کودکی که به دفع نیاز دارد با نگه داشتنش به خودش و بقیه دهن‌کجی می‌کند و منی که می‌خواهم که همه‌چیز را بیرون بدهم…
– فشار نده، هنوز زوده… الان خیلی زوده فشار نده.
می‌خواستم بالا بیاورش. تو گویی می‌خواست از دهانم خارج شود. دفه روی بدنم می‌کوبید و گره‌ها را محکم‌تر می‌کرد. تازه به گره‌های صورتی رسیده بودم. این را دوست ندارم. گیره را دور تار می‌اندازم و می‌خواهم اولین گره گل ختمی را بزنم… .
– من رو نخور.
– ضربان قلبش افت کرده.
– دکتر سزارین کنیم؟
– چی‌کار می‌کنی با خودت؟ آروم بگیر.
با خودم چه می‌کنم؟ دکتر این فریاد است که از رحمم خارج می‌شود. مادرم هفت‌ تا زایید. تخته هم خوب بازی می‌کرد. می‌دانید دکتر مادرم توی هرچیزی که خوب بود یک کار را بلد نبود، گره‌های گل صورتی را نمی‌توانست بزند. اصلا فکر کنم از رنگ صورتی خوشش نمی‌آمد از من بدش می‌آمد. من می‌خواهم با هر موج انقباض یک گره بزنم. می‌خواستم با هر موج انقباض یک گره بزنم اما عرق سرد از پیشانی‌ام سر خورد و داخل کاسه‌ی چشم سرازیر شد. دیگر نتوانستم چیزی ببینم و محکم چشم‌هایم را بسته بودم. باز می‌کردم و دست‌ها را شبح‌وار بالای سر خود می‌دیدم که می‌چرخیدند. سعید دستم را گرفته بود.
– نه سعید. دستم رو ول کن. از من جداش کن. این غده رو بکش بیرون.
اصلا چیزی از من خارج می‌شود؟ چرا نمی‌توانم دفعش کنم؟
– خیلی خب. ببریدش. ببریدش.
کجا من رو می‌برید؟

سوم

با که حرف می‌زنم؟ با خودم زمزمه می‌کنم؟ این‌ها را برای چه کسی تعریف می‌کنم؟ چرا احساس می‌کنم مخاطبی دارم که دارد به حرف‌هایم گوش می‌دهد. من توی اتاقم تنها روی تختم افتاده‌ام و نوزادم را آن طرف‌تر داخل دستگاه گذاشته‌اند. جان ندارد، باید بماند، ممکن است یک ماه. یک ماه؟ مامانی! مسکن‌ اثرش محو می‌شود و بخیه‌ها را حس می‌کنم. درد می‌کند. با که حرف می‌زنم؟ من که تنهام. کسی که در این اتاق نیست. برای تو دارم حرف می‌زنم بچه‌ی بیچاره‌ی من؟ تو را چگونه بزرگ کنم که خودم کوچک نشوم؟ دلم یک دل سیر گریه می‌خواهد اما ابرهای چشم‌هایم خشک است و ابرهای شهر به جایم می‌گریند. سرگذشتم این بود. خاطرات بهترین لحظه‌ها خودشان را نشان می‌دهند. زمانی که در آسیب‌پذیرترین حالتت قرار داری. وقت جنگ و قهر نمی‌آیند، وقت شکست و زخمی شدن می‌آیند تا به تو نشان بدهند که چه کردی و که بودی. چیزهایی که به یاد می‌آورم را بر روی دفتر خیالی‌ام ذهنم می‌نویسم. آن غده را که تماما سر جنگ با او داشتم را بیرون داده‌ام اما حالا حس دیگری دارم. دلم می‌خواهد آن را دوباره ببلعم. تو گویی گرسنه‌ای هستم که ماه‌هاست غذایی نخورده است. این چه روزگاری است دیگر: رنج، خوردن، رنج، دفع، رنج، خوردن. رنج و آرامشی توامان. مثل آن لحظه که در مدرسه دست‌شویی نرفتم. هم خودم را می‌خواستم هم نمی‌خواستم.
خیلی گرسنه‌ام. خاطرات من را مانند مسافری بردند و آوردند و به این لحظه رساندند. فقط وقتی می‌توانی به آن‌ها شفاف و بی‌پرده بنگری که به هیبت کودکی دربیایی. کودک آسیب‌پذیر است و آماده‌ی درک کردن. الان هم کودک شده‌ام. تو گویی که برای تبدیل شدن به کودک باید دردی عمیق متحمل شوی. چاقویی برنده که از تمام لایه‌هایی که برای محافظت از خودت ساخته‌ای رد شود و مستقیم به قلبت بخورد تا به یک آن به یاد آوری که قلبی داری. قلبم چاقوی جراحی خورده است و حالا می‌خواهم تمام دنیایی که نتوانستم با دستانم نگه دارم را وحشیانه ببلعم. خودم را کمی تکان می‌دهم. بر تمام بدنم رعشه‌ای عمیق و خشک می‌افتد. آن‌قدر کوفته و خسته‌ام که زایمان نه امروز بلکه کل این چند ماه زایمانم بوده است. گرسنه‌ام. بچه‌ی بیچاره‌ام چی؟ او گرسنه نیست؟ مادر صبر کن الان می‌آیم. نشستم. چنان دندان‌هایم را از درد روی هم می‌فشارم که فکر می‌کنم الان است خرد شوند. خاطره‌ها کجا رفتید؟ من را بی‌پناه و تنها یافته بودید؟ آن‌جا که با تمام زندگی می‌جنگیدم کجا بودید؟ عیبی ندارد این بار را دیگر تاس نمی‌اندازم. نمی‌گذارم در اوج تشویش و هذیانم تصادف من را نابود کند. می‌روم که بچه‌ام را ببینم. ملافه را کنار می‌زنم. الان می‌آیم، نترس، مامانی این‌جاست. می‌توانم روی پاهایم بایستم؟ می‌ایستم. چه اهمیتی دارد وقتی هم من گرسنه‌ام و هم بچه‌ام. تلاش می‌کنم پاهایم را حتی کشیده بر زمین حرکت بدهم. می‌خواهم کیلومترها پیاده‌روی کنم تا خودم را به او برسانم. اتاق دور سرم می‌چرخد. به جهنم من هم دور او می‌چرخم. پاهایم را روی زمین می‌کشم اما نمی‌دانم دور می‌شوم یا نزدیک‌تر. تمام این‌ها را در ذهنم دارم با خودم می‌گویم. هر حرکتی که می‌کنم هر احساسی که دارم توی ذهنم زمزمه می‌کنم تو گویی یک نویسنده‌ام و این قصه‌ای است برای گفتن. زهی خیال باطل. این تکرار و واگویه فقط به من احساس زنده بودن می‌دهد و همین و بس. آرام بگیر فرزندم مامانی دارد می‌آید. مامانی نه ماه است که تو را هی به آغوش کشید و هی پس زد. مامانی ترسید که هم تو را و هم خودش را از دست بدهد. مامانی هر روز ترسید و بعد از هر ترسش یک گره به فرشش زد. او احساس ضعف می‌کند، خودش را نمی‌خواهد، موهایش کم‌پشت شده است و دست‌هایش سفید و تکیده و لاغر و دار فرشش نیمه‌کار مانده است. دوست داری فرشم را ببینی؟ گل صورتی دارد. جان کندم برای لحظه به لحظه‌ای که پشتش می‌نشستم.
خودم را به دستگاه می‌رسانم. جعبه‌ای است مستطیلی شکل که دری شیشه‌ای و قوسی دارد. می‌خواهم بازش کنم. دیگر تحمل ندارم. کجاست آن غده‌ای که نمی‌خواستمش؟ نزدیک‌تر می‌شوم. یکه می‌خورم. انعکاس خودم را روی در شیشه‌‌ای محفظه‌ی دستگاه می‌بینم. کج و معوجم اما آن‌جا حضور دارم. این من هستم که توی دستگاه است؟ من از خودم زاییده شده‌ام؟ به چشم‌هایم زل می‌زنم که قوس شیشه، کشیده و خمیده‌‌‌اش کرده است. خودم را می‌بینم که مانند نوزادی چشم‌هایش را بسته است و خوابیده است و می‌خواهد به آغوش کشیده شود. بغض می‌کنم. به آغوشت می‌کشم. تمام این روزها را با هرگره‌ای که به دار فرش، به نقش مادرم، به تیری که تو در سینه‌ام می‌کشیدی، به آغوشت می‌کشیدم. در را باز می‌کنم. الهی! اندازه کف دستم هم نمی‌شود. برش می‌دارم بین دو کف دستم نگه‌اش می‌دارم. نگاهش کن. مامانی دکترها گفتند دستم ممکن است فلج شود اما فکر کنم دروغ گفتند. چون ببین چگونه هر انگشتت رجی است از زندگی و بندبند وجودت گره‌هایی است که با جانم زدم. ببین چگونه پای دار فرشم ایستادم. ببین تو را چگونه نگه‌ داشته‌ام.

پایان

Fediverse Reactions

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *